مانند حلول آتش در آهن تفتيده در وجودش حلول مىكند بطوريكه امتياز و مغايرتى بين او و خدا نمىماند و به كلى دويى از ميان برداشته مىشود. اين هنگام رواست كه بگويد من خدايم و او منست. در اين موقع امر و نهى و تكليف از وى برداشته مىشود و شگفتيهايى از او آشكار مىگردد كه از بشر معمولى نشايد. و گروهى از آنان گويند: كه واجب الوجود موجود مطلق و يكى بيش نيست و كثرتى در او وجود ندارد و كثرت در اضافات و تعيناتى است كه مانند سراب و خيال مىباشد زيرا كه همه در حقيقت يكى هستند و آن يكى در مظاهر مختلف مكرر جلوه مىكند و به ديدگان متكثر و متعدد ديده مىشود (1) و مأل اين عقيده به يكى از دو امر است:
(١٤٠)