فرمودند: برخيز آنها تو را نخواهند ديد، بعد از اين نيز با آنها در يك جا نخواهى بود، امام (عليه السلام) دست مرا گرفتند و از ميان آنان بيرون بردند، آنها نشسته با هم صحبت مى كردند، مشعلها در ميانشان ولى ما را نديدند.
چون از زندان بيرون آمديم، فرمود: كجا، مى خواهى به روى؟ گفتم: به خانه ام در شهر هرات، فرمود: عبايت را بر سر بكش، من عبا را بر سر كشيدم، حضرت دست مرا گرفت، گمان كردم كه مرا از طرف راستش به طرف چپ حركت داد، بعد فرمودند: سرت را باز كن، عبا را از سرم انداختم، امام (عليه السلام) را نديدم ولى ديدم در كنار در خانه ام هستم، وارد منزلم شدم و تا امروز كه اين قضيه را مى گويم، نه مأمون را ملاقات كرده ام و نه كسى از مأموران او را. (1)