ومانند آن جل سيستم در بيان آلات مخصوصهء عمل صناعت حل چهارم در قواعد گرفتن بعضى از آبها وتحمير وتبليض وساير تدبيرات اجزا جل پنجم در بيان بعضى از خواص فلزات واصلاح آن وانجه بان متعلق است عقد اول در قواعد قمريه عقد دويم در قواعد شميه عقد سيم در قواعد عمل مرواريد واعمال متفرقه خاتمه در خطوط مرموزه حل اول در بيان بعضى از اصطلاحات اهل صناعت حجر عبارة از جزو اعظم اكسير است واختلاف بسيار در آن واقعشده هر يك از مهرهء اين فن چيزيرا در مطلوب خود جزو اعظم دانستهاند تدبير آن نموده اند تا بحد جريان ونفوذ وانصباغ رسيده وقايم النار گشته ونزد بعضى حجر عبارت از شعر انسانست واكثر اهل صناعت در آن متفق اند ونزد بعضى عبارت از زبيق ونزد جمعى كنايه از كبريت است وبتحقيق پيوسته كه مدبر بيض اين دو اصل را فعل تبيض ومحمر را عمل تحمير است وشكى نيست كه هر گاه اصل بارد قايم النار وگدازنده گردد وقبول صبغ كنند واصل حار را رفع اشتعال وتسويد شود رافع علل منطرفات مىگردد لهذا جهة اصلاح آن در ترتيب انار مذكورهء هر يك از اهل اين فن آبى واجزائى وضع نموده اند وطريق تدبيرى بيان كرده روح عبارتست از اجزاى لطيفهء اجسام كه حامل قوة بوده نفوذ وصعود وغوص وغيره آثار از او آيد مثل احراق وتحميص وتليين وتصليب ومانند آن وهر چه در آن اجزاى لطيفه بسيار غالب باشد نزد ايشان مسمى بروح است مانند جوهر رنپق وكبريت وجوهر زرنيخ واملاح وشبوب وامثال آن جسد عبارتست از اجزاى كثيفهء اجسام كه قابل وقوع آثار روح باشد وهر جسميكه از اجزاى ارضيه بحد افراط در آن غالب باشد مسمى بجسد است مانند متطرقاة نفس عبارتست از جسمى كه بحسب لطافة وكثافة حد وسط بوده ما به الارتباط روح وجسد تواند شد وواسطهء جريان اجزاى لطيفهء صابغه در اجزاى كثيفه قابلهء جسد تواند گشت كبريت احمر عبارت از اكسير شمسيت چه در رنگ سرخ مىباشد واز علامة خاصهء اوست ورق شجر الطور موى سر انسانست اصل بارد زبيق است اصل حار كبريت است واول را انثى وثانى را ذكر نامند قمر كنايه از فضه است واو را اول نيز گويند عطارد عبارتست از روى وتوتيا كه شيه باشد وثانى كنايه از وست وبعضى سيمابرا نيز عطارد ناميده اند زهره نحاس است وثالث عبارت از آن شمس ذهب است ورابع كنايه از آن مريخ حديد است وخامس نيز گويند مشترى قلعيست كه رصاص ابيض باشد وساوس كنايه از اوست زحل سربست وسابع مراد از اوست عقاب نوشادر است علم زرنيخ است عروس كبريت است املاح عبارة از اقسام نمك معدنيست وصناعى وشكار وشوره وبوره ونوشادر است نوشادر افتابى عبارة از نوشادريست كه به آب سحق نموده در آفتاب گذارند تا اجزاى لطيفهء او صعود نموده بر اطراف ظرف نشيند ارض عبارة از مادهء اكسير است كه سحق وتسفيه وتشويه وغيره اعمال بر او جارى سازند حجراسود موى سر است صراف نمك تلخ است؟؟ شوره است حل دويم در قواعد تقطير وتصعيد وامثال آن تقطير عبارتست از اخراج مائيه لطيفهء اشيا وتصفيهء آن اعم از انكه بجر علقه باشد يابد ستور فرع وانبيق اما جر علقه آنست كه از پشم فتبلهء سستى ساخته يكطرف آن را در ظرف مايعاة گذارند وطرف ديگر را در ظرف خالى تهيجى كه ظرف مايعات بظرف خالى مشرف باشد تا صاف او را فتيله جذب كرده بظرف خالى آرد اما دستور قرع وانبيق آنست كه اجزاى مسحو قرا در قرع مطين كرده انبيق را بر آن وصل در غاية استحكام نموده بر كوره نصب كنند ولب كوره را بر قرع بكل حكمه اندوده ستد منافط شعله نمايند كه بر اطراف قرع كه حارج كوره باشد اثر شعله نرسد وقرعرا مايل وغير مستتقيم بايد نصب نمود اتش در زير قرع افروخت يا انكه قرعرا در خاكستر باريك نصب نمايند ودر تحت ريگ آتش افروزند در اينصورت اگر قرع مطين نباشد قصور ندارد چه ريگ وخاكستر مانند كل حكمة مانع شكستن قرعنه واز شروط تقطير آنست كه انچه در فرع ريزند كمتر از نصف قرع وزياده از دو ثلث او نباشد وآتش را در آخر تند كنند وديگر انكه مادام كه رطوبة كلى كه قرعر باكوره اند وده باشند رفع نگردد آتش نكند وقابله را با انبوبه محكم نموده قابله را در ظرفيكه آب داشته باشد بگذارند تا از تندى مقطر نشكند وعلامة انتهاء تقطير رفع بخار انبيق است ودر تقطير مايعات حاره بايد كه مايع مزبور زياده بر ربع قرع نباشد وآتش او در غايت نرمى شرط است كه بحد جوشيدن نرسد بلكه بايد كلو تقبح در دست كسى باشد كه هر گاه شروع بابجوشيدن كند از سر خاكستر كرم توان برداشت وبعد از رفع جوش باز گذاشت وطريق قرع منكوس در باب عمل روغن آجر مذكور شد تصعيد از شروط او توافق قدحين است واگر لب هر دو مساوى نباشد بايد لب قدح على حاوى لب قدح اسقل باشد ودر تند وصل مبالغه بايد نمود واگر در شيشه تصعيد كنند هر چند گلوى شيشه بلندتر باشد بهتر است ودر استحكام دهان او بذل جهد بايد كرد وبايد كوره در بلندى وسستى متوسط بوده ودو سه زوايد قريب بلب او باشد مانند سر منحى تا تحت قدح وآثال بر آن زوايد نشيند وثقل قدح باعث باز شدن شد وصل آن نگردد وشروط ديگر مراعات آتش است كه بتدريج زياده كنند كه بحد افراط نرسد مگر در تصعيد
(٢٨٦)