" هشام " - پس براى چه ما وشما اختلاف داريم و از شام به همين جهت بسوى ما آمده با مناظره مىنمايى.
چون سخن به اينجا رسيد شامى سكوت اختيار كرد.
" امام " به شامى توجه كرده فرمود چرا سخن نمىگويى و پاسخ نمىدهى؟
" شامى ": اگر بگويم ما اختلافى نداريم خلاف واقع گفتهام و اگر بگويم كتاب و سنت براى رفع اختلاف ما كافى است سخنى باطل گفتهام، چه كتاب و سنت هر دو ذو وجوه و قابل توجيه و تفسيرند. و اگر بگويم با اينكه اختلاف داريم هر يك از ما به حق ادعا مىكنيم اعتراف كرده ام به اينكه قرآن و سنت اختلاف ما را رفع نكرده و براى حل اختلاف كافى نيست. بنابر اين پاسخ قانع كننده اى ندارم. الا آنكه من حق دارم همين اعتراض را نسبت به هشام وارد كنم و همين سؤال را با او برگردانم.
" امام " - سؤال كن تا جواب قانع كننده بشنوى.
" شامى " عين سؤال و جواب را تكرار كرد تا رسيد به اين قسمت كه امروز رافع اختلافات كيست؟
" هشام ": اين بزرگوارى كه نزد ما نشسته و مردم براى حل مشكلات خود بسوى او شد رحال مىكنند و اخبار آسمانى را به تعليم آباء و اجدادش براى ما بيان مىفرمايد.
" شامى ": از كجا بدانم كه اين بزرگوار حجت و راهنماى امروز است؟
آزمايش كن و از هر چه مىخواهى بپرس.
" شامى ": عذرى براى من باقى نگذاشتى بر من لازم است كه آنچه مىخواهم بپرسم.
" امام " - اينك تو را از پرسش بى نياز مىكنم و براى تو جريان مسافرت و چگونگى راهت را بيان مىكنم سپس جريان مسافرت شامى را و آنچه در سفر واقع شده بود بدون كم و كاست بيان فرمود.
" شامى ": راست گفتى هم اكنون اسلام آوردم.