على (عليه السلام) طبق فرمان رسول خدا همراه اين قافلهء بانوان پرده ء عصمت و عفاف، از مكه حركت كرد. مشركين هم كه از ماجرا خبر يافته بودند انتظار چنين ساعتى را مى كشيدند تا با حمله به اين كاروان كوچك ولى عظيم الشأن كينه و عداوت خود را نشان دهند. اين بود كه با كمال وقاحت و بى شرمى، و حتى بر خلاف اصول جوانمردى كه در دوره ء جاهلى مردان عرب بدان پاى بند بودند، عده اى را با سلاح و ابزار جنگى به تعقيب آنها فرستادند. وقتى مشركين رذيلت نهاد و پست نژاد به قافلهء بانوان شرافت و طهارت نزديك شدند، على (عليه السلام) آن شير غرندهء ميدانهاى نبرد كفر و ايمان و پهلوان جنگهاى حق و باطل، آن كه از طنين فريادش لرزه بر اندامها مى افتاد و برق شمشيرش چشم ها را خيره مى كرد، به طرف دشمنان مهاجم برگشت، يك تنه به مقابله با آن نابكاران رفت. شمشير هول انگيزش را كشيد و چنان به سوى آنها هجوم برد كه بيش از چند لحظه تاب مقاومت نياوردند و به زودى عقب نشينى كرده و پا به فرار گذاشتند. بدين گونه على (عليه السلام) با كمال شهامت از ناموس اسلام و مسلمين دفاع كرد و فاطمههاى گرامى را به سلامت از معركه بيرون برد و به مدينه رسانيد. چه كسى مى تواند آن صحنه را پيش خود مجسم سازد احساس كند كه فاطمههاى گرامى در آن لحظهء هولناك چه اضطراب و نگرانى سختى داشته اند؟ و به ويژه چه كسى مى تواند احساس كند كه فاطمه خرد سال وقتى ديده است دشمنان قسم خورده ء پدر ارجمندش، به سلاحهاى آخته و در يك گروه چندين نفره به قصد جان آنها حمله كرده و راه را بر آنان بسته اند و آنها جز يك يك مرد، كسى را همراه ندارند تا از جان و ناموس شان دفاع كند، در چه نگرانى و اضطرابى بسر برده و چه لحظههاى دشوارى را سپرى كرده است؟...
به راستى تاريخ در اين گونه موارد چه زبان قاصرى دارد. زيرا تنها مى تواند وقايع و حوادث را ثبت كند و هرگز قادر نيست احساس ها و انديشههايى را كه در حال وقوع آن حوادث بر افراد گذشته است بيان كند....
به هرگونه آن قافله وارد مدينه شد. فاطمه زهرا در منزل ابى ايوب انصارى كه موقتا قرارگاه پدر گرامى اش بود، چشمش به ديدار جمال جميل پدر روشن گرديد و خود را به آغوش پر مهر پدر سپرد و آرامش وسكون خود را باز يافت. ولى خاطره ء آن سفر پر خطر