وارد شده است. لكن فلسفه هيچ مكتبى او را قانع ننموده و سيرابش نكرده، فقط زلال افكار و فلسفه الهى مكتب ولايت توانسته است عطش او را تسكين دهد لذا پس از ديدن مكتبهاى مختلف از آنها دست برداشته و بوسيله عمويش به مكتب ولايت مشرف شده و با عقايد و افكار تشيع بدرود زندگانى گفته است.
ابو عمرو كشى در كتابش از عمر بن يزيد روايت مىكند كه نامبرده گفت:
برادر زاده من، هشام بن حكم، از من خواهش كرد كه او را خدمت جعفر بن محمد (ع) ببرم تا با آن بزرگوار، در امور مذهبى صحبت كند. در پاسخ وى گفتم: تا از جنابش استجازه نكنم اقدام به چنين عملى نخواهم كرد. سپس خدمت حضرتش تشرف حاصل نموده، براى شرفياب شدن هشام اجازه گرفتم. پس از بيرون رفتن از محضرش متوجه جسارت و بى باكى برادر زاده ام شده، با خود گفتم خوب است مجددا با تذكار حالت هشام، تحصيل اجازه نمايم، مبادا پس از ملاقات، در اثر سوء ادب، موجبات شرمندگى براى من فراهم شود. برگشتم به امام عرض كردم كه برادر زاده من خبيث است با اين حال اجازه مىفرمائيد شرفياب شود؟
فرمود آيا بر من بيمناكى؟ - بيمناك مباش. از اظهارم شرمنده شدم برادر زاده ام را همراه خود به محضرش بردم. پس از نشستن در خدمتش آن بزرگوار مسألهاى از وى پرسيد. او مهلت خواست، امام بوى مهلت داد. چند روزى هشام درصدد تهيه جواب بود عاقبت نتوانست پاسخى تهيه نمايد دوباره به محضر امام شرفياب شده اظهار عجز كرده و پاسخ مسأله را از حضرت استفاده نموده در جلسه دوم مسأله ديگرى كه بنيان مذهب باطل را متزلزل مىكرد سؤال فرمود. مجددا هشام نتوانست از عهده جواب بر آيد، با حال حيرت واندوه مرخص شد، و مدتى به حال بهت و حيرت بسر مىبرد. براى مرتبه دوم از من خواهش كرد كه وسيله ملاقاتش را با امام فراهم سازم. از امام ثانيا اجازه ملاقات براى او خواستم، فرمود: فردا شب در فلان نقطه از حيره منتظرم باشد كه ملاقاتش خواهم كرد. فرمايش امام را به هشام ابلاغ كردم، از فرط اشتياق، قبل از وقت مقرر به آن مكان شتافت و بفيض ملاقات