روزى در هواى صاف و آفتابى، امام را مشاهده كردم كه روى مركب خود، پوشاكى با خود حمل مىكند. دم اسب خود را گره زده و آمادهء حركت است. از مشاهدهء اين عمل او، به تعجب و شگفتى افتادم، لحظاتى سپرى نشده بود كه ابرى بالاى سر ما، پديدار گشت و باران شديدى ما را فرا گرفت كه كمتر مانند آن را به ياد داشتم.
امام رو به سوى من گرداند و فرمود: مىدانستم شما از اين عمل و رفتار من به تعجب و شگفتى افتاده ايد، ولى آنچه من مىدانستم بر شما مجهول و نامعلوم بود. من در صحرا رشد و نمو كرده ام و جريان بادهائى را كه پشت سر آنها باران مىبارد مىشناسم.
يحيى بن هرثمه گويد: هنگامى كه به عراق رسيدم، در شهر بغداد، نخستين بار با اسحاق فرزند ابراهيم طاطرى ملاقات كردم. او مقام و منزلت امام را به من شناساند و گفت:
يحيى آيا مىدانى كه اين شخص، فرزند برومند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) است؟ اگر روزى تو را متوكل، مأمور قتل و كشتن او نمايد و تو را بر اين امر ترغيب نمايد، بدان! كه خونخواه و دشمن تو شخص پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله) خواهد بود.
در پاسخ او گفتم به خدا قسم! من تا حال جز نيكى و خوبى از او نديدهام و انگيزهاى هم نمى بينم كه مرا به چنين امرى وادار سازد.
هنگامى كه از بغداد وارد سامرا شديم من براى " وصيف تركى " داستانهاى راه را تعريف كردم، او هم سفارش كرد كه اگر يك مو از سر امام هادى (عليه السلام) كم شود، من خودم خواهان و مدعى آن خواهم بود. من از گفتار و سفارش هر دو شخص به تعجب افتادم و با خود حدس زدم كه مسائلى در جريان است كه من از آن اطلاع ندارم. وقتى به حضور متوكل رسيدم و گزارش راه را به اطلاع او رساندم متوكل از امام تجليل و احترام شايانى به جا آورد ". (1) در زندان متوكل داستان زندانى شدن طرفداران حق و مدافعين واقعى تودهها و انسانهاى رنج ديده،