تا به محل توقف من رسيد، نگاهى به من افكند و در من دقيق و كنجكاو، گرديد و فرمود دل تو، سياه تر از آن است كه چشمان تو سياه اندر سياه مىبيند.
من در پاسخ گفتم، دل تو روشن است و آينه وار، همه چيز را نشان مىدهد. خداوند آگاه تر است. پدرم مىگويد:
روزى كه اين پزشك مسيحى بيمار شد و به حال احتضار و مرگ افتاده بود، مرا خواست.
من به ديدار او شتافتم، به من گفت اكنون قلب سياه من سفيد گشته است. من اكنون بر يگانگى خدا و رسالت رسول خدا، و ولايت على (عليه السلام) اعتراف دارم و شهادت مىدهم كه على فرزند محمد (امام هادى (عليه السلام)) حجت خدا و ناموس بزرگ الهى است. او با همان بيمارى به رحمت ايزدى پيوست و من بر جنازه او، نماز گزاردم.
3. داستان تشيع " عبد الرحمن اصفهانى " (1) اغلب سيره نويسان، در بيوگرافى امام هادى (عليه السلام) اين واقعه را ثبت كرده اند:
" در اصفهان، مردى زندگى مىكرد به نام عبد الرحمن كه به افتخار تشيع و پيروى اهل بيت (عليه السلام) معروف شده بود. هنگامى كه از علت تشيع او پرسيدند، گفت مشاهدهء حقيقتى، مرا به افتخار تشيع نائل ساخت. به دين شرح كه روزى با جمعى از مردم اصفهان، به عنوان شكايت و اظهار تظلم، به دربار خليفه (متوكل) رهسپار سامراء شده بوديم، اتفاقا در همان روزها در سامرا شايع شده بود، دستور قتل على بن محمد، يكى از شخصيتهاى معروف شهر از طرف متوكل صادر گرديده است و فردا إجرا خواهد شد.
اين خبر، مرا به كنجكاوى و جستجو واداشت و با خود گفتم فردا درستى و نادرستى اين واقعه را تحقيق مىكنم. صبح بود كه انبوه مردم از دودمان علوى كه قائل به امامت و پيشوائى او هستند، در اطراف خيابان صف كشيده، و تماشاگر بودند. ديدم كه على بن محمد (عليه السلام) بر مركب سوار شده و به سوى دربار متوكل رهسپار است. از مرد بغل دستى ام پرسيدم اين آقا كيست؟ و تا چشم من به جمال زيبا و قيافهء جذاب او افتاد، جرقهء محبت