وزير متوكل به او گفت: اين كار درستى نيست، بگوييد پيش از آن كه اين خبر ميان مردم پخش شود از گودال بيرون آيد، متوكل گفت: يا ابا الحسن! قصد سوئى به شما نداشتيم بلكه خواستيم دربارهء آنچه گفتيد، يقين داشته باشيم، خوش دارم بيرون بياييد، امام (عليه السلام) برخاست و به طرف نردبان آمد، شيران خود را به لباس هاى آن حضرت مىماليدند.
امام چون پاى در نخستين پلهء نردبان گذاشتند به شيران اشاره كرد برگردند، شيران برگشتند، امام از نردبان بالا آمدند، آنگاه فرمودند: هر كه مىگويد، فرزند فاطمه است در ميان آنها بنشيند.
متوكل به آن زن اشاره كرد: يا الله! تو هم برو! ميان شيرها بنشين! زن نعره كشيد: الله الله دروغ گفتم!! من دختر فلانى هستم، احتياج وادارم كرد كه چنين ادعايى بكنم، متوكل گفت او را ميان شيرها بيافكنند، مادر متوكل در اين كار شفاعت كرد، آن زن از مرگ نجات يافت. (1) 6. جريان مرد نصرانى هبة الله بن أبى منصور از اهل موصل گويد: در ديار ربيعه، مردى بود نصرانى بنام يوسف بن يعقوب كه با پدر من دوستى و آشنايى داشت، روزى به منزل ما آمد، پدرم گفت: علت آمدنت در اين هنگام چيست؟
گفت: مرا، متوكل عباسى خواسته است، نمى دانم چه كارى با من دارد؟ ولى خودم را در مقابل صد دينار از خدا خريده ام كه به على بن محمد بن رضا (عليه السلام) تقديم خواهم كرد، پدرم گفت: در اين صورت به مرادت مىرسى. او پيش متوكل رفت و بعد از چند روز شاد و خرامان نزد ما بازگشت، پدرم از جريان او پرسيد؟
گفت: به شهر سامرآء رفتم، نخستين بار بود كه آن را مىديدم، در خانه اى مسكن كردم، گفتم: خوش دارم قبلا صد دينار را به محضر ابن الرضا (عليه السلام) برسانم و كسى از آمدن من