بزرگوار، اطاق را خالى از اغيار نموده، و در را به روى خود بسته و با لباس مخصوص به روى ريگ و سنگ ريزه نشسته، و به راز و نياز پروردگار عالم پرداخته است. مأمورين، ديگر اطاقها را نيز مورد بازرسى قرار دادند و از آنچه كه مىجستند اثرى نيافتند. ولى در دل شب در برابر ديدگان بيمناك و نگران اهل خانه، خود امام را به حضور متوكل بردند.
موقعى كه امام (عليه السلام) را وارد بر متوكل نمودند، مشاهده نمودند كه او در صدر مجلس بزم قرار گرفته است و در دست خود، گيلاس شراب دارد و مشغول مى گسارى است. امام (عليه السلام) را در كنار او جا دادند، وى با كمال بىشرمى، جام شرابى را كه در دست داشت به امام (عليه السلام) تعارف نمود، امام امتناع ورزيد و فرمود: سوگند به خداوند عالم، شراب هرگز داخل خون و گوشت و بدن من نشده است، مرا از آن معاف دار!
متوكل گفت: پس شعر خوبى براى من بخوان كه خوشحال تر شوم و رونق مجلس ما افزون تر گرداند. امام در پاسخ فرمودند: من اهل شعر نيستم و كمتر از اشعار گذشتگان را حفظ دارم. متوكل گفت: چاره اى نيست، جز آنكه بايد شعر بخوانى!
امام (عليه السلام) شروع به خواندن اشعار عبرت انگيز و هوشدار دهنده اى نمود كه مضمون آنها، اين چنين است:
1. " قله هاى مرتفع را براى خود منزلگاه انتخاب كردند، و مردان مسلح را براى پاسدارى و حفاظت آن منازل، برگزيدند و وسائل ايمنى را از هر جهت فراهم نمودند ولى هيچ كدام از آن تدابير، نتوانستند جلو مرگ مهاجم را بگيرند و آنان را از گزند روزگار، محفوظ نگهدارند ". (1) 2. " آنان پس از گذشت روزگار كوتاه، از آن قله هاى سر به فلك كشيده، و كاخهاى محكم و كوه پايه، به گودالهاى قبر پائين كشيده شده با هزاران بدبختى و فلاكت به آن گودالها فرود آمدند ". (2) 3. " در اين هنگام بود كه فريادى برخاست و بر آنان بانگ زد: كجا رفت آن زينتها؟ كجا