از دنيا رفت و او بعد از وى اسلام آورده است و مىگفت: من بشارت مولايم (عليه السلام) هستم. (1) 7. امام (عليه السلام) و علم اسرار محدثى به نام حسين بن على نقل مىكند: مردى محضر امام هادى (عليه السلام) آمد، به شدت مىلرزيد و مىترسيد، گفت: يابن رسول الله! پسر من از محبين شماست، امشب او را از فلان بلندى، به پايين خواهند انداخت و در آن جا دفنش خواهند كرد.
امام فرمود: چه مىخواهى؟ عرض كرد: آنچه پدر و مادر مىخواهند، يعنى سلامت و نجات پسرم را، فرمود: بر او ضررى نخواهد رسيد، به منزلت برگرد، پسرت فردا پيش تو خواهد آمد، چون صبح شد، ديد پسرش صحيح و سالم آمد، پدر پرسيد: پسر عزيزم!
جريانت از چه قرار شد؟
گفت: پدر جان! وقتى كه قبرم را كندند و دستهايم را بستند تا از بلندى پرتابم كنند، ده نفر از افراد پاك و معطر آمدند و به من گفتند: چرا گريه مىكنى؟ گفتم: مىخواهند مرا بكشند. گفتند: وقتى كه كشته شدى خودت را آماده كرده ملازم قبر رسول الله مىشوى؟ گفتم: آرى، در اين بين آنها حاجب خليفه را كه مأمور كشتن من بود، گرفته و از قلهء كوه پايين انداختند، كسى نعرهء او را نشنيد و كسى آن مردان را نديد، آنها مرا پيش تو آوردند و منتظر خروج و رفتن من هستند، اين را گفت، پدرش را وداع كرد و رفت.
پدرش محضر امام هادى (عليه السلام) آمد و جريان را تعريف كرد، در آن موقع اراذل و اوباش، راه مىرفتند و مىگفتند: فلانى را از قلهء كوه به پايين انداختند، امام (عليه السلام) با شنيدن سخن آنان تبسم مىكرد و مىفرمود: آنچه را كه ما مىدانيم آنها نمى دانند، يعنى فكر مىكنند كه آن جوان را افكنده اند، حال آن كه حاجب را انداخته و تكه پاره كرده اند، (2) ظاهرا ملازم شدن او در مدينه و ماندن كنار حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) او براى آن بوده كه ديگر در سامراء نماند و كسى او را نشناسد.