او به قلبم افكنده شد و مجذوب شخصيت و سيماى او گشتم. از ته دل دعا كردم كه خداوند، شر متوكل را از او برگرداند و او را نجات دهد.
امام (عليه السلام) كه روى مركب قرار گرفته بود و بدون توجه به اطراف، به راه خود ادامه مىداد تا به جايگاه من رسيد نگاهى به من افكند و فرمود: " خداوند متعال دعاى شما را مستجاب گردانيد، و به شما طول عمر و مال فراوان، و اولاد متعدد عنايت فرمود ". يك احساس فوق العاده، به من دست داد كه به حال غشوه افتادم. او به دربار متوكل رفت، پس از لحظاتى چند، ديدم كه سالم بر مىگردد و اتفاق ناروائى رخ نداده است. من هم اكنون صاحب ده فرزند هستم و ثروت فراوانى در اختيار دارم و سن من نيز به هفتاد و اندى رسيده است. اين همه، از بركت عنايت و توجه آن بزرگوار بوده است، پس چرا تشيع را نپذيرفته باشم؟
4. هلاكت شعبدهباز زراره، حاجب متوكل نقل مىكند: (1) مردى شعبدهباز از هند به دربار متوكل آمد و با حقه هاى گوناگون شعبدهبازى مىكرد، در كار خود، ماهر و كم نظير بود، متوكل خود فرد بازيگرى بود و از اين نوع كارها خيلى خوشش مىآمد، روزى خواست، امام هادى (عليه السلام) را خجل كند، به شعبدهباز گفت: اگر بتوانى او را خجل كنى، هزار دينار به تو خواهم داد.
شعبدهباز گفت: بگو، نانهاى نازك بپزند و در سفره بگذارند، مرا هم در كنار على بن محمد بنشان. متوكل چنان كرد، و امام (عليه السلام) را به سر سفره، دعوت كرد، شعبدهباز نيز در كنار امام نشست، متوكل يك عدد پشتى داشت كه به آن تكيه مىكرد و در روى آن صورت شيرى، نقش بسته بود.
امام خواست يكى از نانها را بردارد، شعبدهباز، كارى كرد كه نان به هوا بالا رود، امام دست به طرف نان ديگرى برد، آن نيز به هوا رفت، حاضران از اين جريان خنديدند. امام (صلوات الله عليه) بر آشفت، و دست به نقش شير زد و فرمود: اى شير! اين شعبدهباز