را بگير.
آن نقش در دم، شير شد و شعبدهباز را بلعيد. و بعد به حالت اول برگشت، حاضران از اين جريان، هوش از سرشان رفت، امام (عليه السلام) كه همچنان برآشفته بود برخاست و قصد رفتن كرد.
متوكل با اصرار گفت: مىخواهم بنشينى و آن مرد را برگردانى. امام فرمود: والله ديگر او را نخواهى ديد، دشمنان خدا را بر دوستان خدا مسلط مىكنى؟!! آنگاه از مجلس متوكل بيرون رفت. (1) 5. زينب كذابه ثقهء جليل، ابو هاشم جعفرى نقل مىكند: در زمان متوكل عباسى، زنى پيدا شد كه مىگفت: من زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله) هستم، متوكل گفت: تو زن جوانى هستى هم اكنون از زمان رسول خدا سالها مىگذرد، اگر زينب بودى مىبايست هم اكنون پير و فرتوت و از كار افتاده باشى!!
او مىگفت: رسول خدا بر بدن من، دست كشيد و از خدا خواست در هر چهل سال، جوانى را به من باز گرداند، تا به حال، خودم را به كسى نشان نداده بودم، الآن حاجت، وادارم كرده است كه خود را نشان بدهم.
متوكل، بزرگان آل ابى طالب وبنى عباس وقريش را خواند، آنان در جواب گفتند: اين زن دروغ مىگويد، زينب دختر فاطمه در فلان سال از دنيا رفته است، متوكل گفت: در جواب اينان چه مىگويى؟
آن زن گفت: اينها همه دروغ مىگويند. سرگذشت من از مردم مخفى بود، كسى از زندگانى و مرگ من آگاهى نداشته است، متوكل به حاضران گفت: آيا دليل ديگرى بر عليه ادعاى اين زن داريد؟ گفتند: نه، متوكل گفت: از پدر بزرگم، عباس بيزارم اگر اين زن را بدون دليل قاطع، رد كنم.