پس خداوند متعال مرا دختر عنايت فرمود ". (1) 13. ايجاد اطمينان در قلوب پيروان محلى كه امام هادى (عليه السلام) اقامت گزيده بودند، دهكده مانندى بود كه برخى از صاحبان حرفهها و صنايع نيز در آنجا اقامت داشتند. يكى از آنان يونس نامى بود كه كار او زرگرى و نقاشى بود و بيشتر به سراغ امام (عليه السلام) مىآمد و به خدمتگزارى امام (عليه السلام) مى پرداخت.
روزى با كمال اضطراب و ناراحتى وارد محضر امام گرديد و عرض نمود: سرورم! فرزندان و عائله ام را به شما مىسپارم، من قصد كوچ و فرار دارم. امام فرمودند: چرا؟ او در پاسخ گفت: يكى از فرماندهان سپاه متوكل به نام موسى فرزند بغا نگين پر ارزشى را به من داده بود كه آن را اصلاح و تعمير نمايم، در اثناى ساخت من، دو نيمه شد. اكنون نمى دانم چه كار كنم؟ وعدهء پرداخت، فردا است. نمى دانم مرا مىكشند يا به هزار تازيانه، بسنده مىكنند؟ امام (عليه السلام) فرمودند: برو و با آسودگى خاطر استراحت كن. فردا هيچ واقعه اى رخ نمى دهد و جز خير و خوبى به سراغت نمى آيد. عرض كردم، من در جواب او چه بگويم؟
امام (عليه السلام) تبسم كرد و فرمود: " برو آنچه مىگويم بشنو. چون جز خير و خوبى، اتفاقى نمى افتد. " او از حضور امام رفت. فردا با خنده و خوشحالى به محضر امام (عليه السلام) برگشت. به اطلاع رساند كه قاصد فرمانده متوكل آمد و سراغ نگين را گرفت و گفت اگر امكان داشته باشد، آن را دو نصف نمائيد، چون كنيزان دربارهء آن به اختلاف پرداخته اند.
امام (عليه السلام) فرمود به او چه جواب گفتى؟
عرض كردم: به او گفتم به من مهلت بدهيد تا در اين باره، فكرى كه كار شدنى است يا نه!
امام فرمود: خوب گفته اى. امام (عليه السلام) شكر خدا را به جا آورد كه فرد مؤمنى، از شر ستمگرى نجات پيدا كرده است ". (2) 14. جود و بخشش آن بزرگوار چند نفر از دوستان و علاقه مندان امام وارد محضرش گرديدند به اسامى: عثمان بن سعيد،