مىكند كه گويد: " پدرم در دربار عباسى دبيرى مىكرد، چنين تعريف نمود: روزى در سامراء از محلهء " باب الحصى " عبور مىكردم كه پزشك مخصوص خليفه آقاى " يزداد " را كه از شاگردان بختيشوع بود، ملاقات كردم. او از خانهء موسى فرزند بغا از فرماندهان لشكر متوكل، برمىگشت با او همراه شديم در بين راه، تا ديوار منزل امام هادى (عليه السلام) پديدار گشت: به من گفت، آيا اين ديوار را مىبينى؟ و صاحب آن خانه را مىشناسى؟ و آشنائى دارى كه صاحب آن كى باشد؟
گفتم صاحب آن، آن جوان علوى حجازى است كه تازه وارد سامراء شده است.
- خوب چه كاره است؟
- اگر مخلوقى باشد كه از غيب خبر دهد، اوست.
- چه طور؟
او تعريف نمود: " من قصهء عجيبى برايت نقل مىكنم كه تاكنون چنان قصه اى نشنيده اى ولى خدا را ضامن مىگيرم كه آن را به كسى نگوئى. چون در آن صورت به گوش خليفه مىرسد و مىدانى كه من پزشك او هستم و زندگى و معيشت من، از راه طبابت او تأمين مىگردد.
من متعهد گرديدم كه اين داستان را با كسى در ميان نگذازم و مطمئن ساختم كه تو يك فرد مسيحى هستى. اگر كسى از قول تو دربارهء اين خاندان، چيزى نقل نمايد چندان مورد تهمت واقع نمى شوى.
خليفه او را از مدينه به سامرا آورده است تا مردم به سوى او جلب نشوند، و در كنترل خود باشد تا مبادا خلافت و حكومت از چنگ خاندان عباسى بيرون رود.
سپس ادامه داد و گفت: من چندى پيش او را ديدم كه با چهرهء تيره، روى يك اسب سياه رنگ، نشسته و لباسهاى مشكى پوشيده و عمامهء مشكى رنگ، به سر بسته است، تا او را ديدم به عنوان احترام ايستادم ولى در دل خود مىگفتم (و قسم به حق مسيح كه با كسى در ميان ننهاده باشم) لباسهاى مشكى، اسب مشكى، مردى سياه چهره اندر سياه، منظره جالبى است.