فزت و رب الكعبة " به پروردگار كعبه سوگند، كامياب شدم " مردم بر آشفتند، ابن ملجم را گرفتند، و به نزد امام حسن (عليه السلام) آوردند. على (عليه السلام) در باره ابن ملجم سفارش كرد كه با او مدارا كنيد، از هرچه خود مى خوريد به او بدهيد، و بر اضطراب و هراسناكى او رحم كنيد.
امام (عليه السلام) را پس از اينكه از محراب به ميان صحن مسجد آوردند، به خانه بردند. مردم شهر، همه آگاه شدند و به سوى خانه امام سرازير گشتند. حال امام (عليه السلام) مساعد ازدحام نبود و كمتر كسى را اجازه ديدار مى دادند... حال بدين گونه مى گذشت. خاندان امام و ديگر مردم، از درد و غم اين مصيبت بزرگ، بى تاب بودند. امام خود، از فشار درد و سوز زهر، در تب و تاب بسر مى برد اما چون لحظه اى آرامى يافت، فرزندان خويش و ديگر ياران را پند مى داد و طريقه دين و تقوى را گوشزد مى كرد و در اين ميان گاهى مدهوش مى شد و گاهى به هوش مى آمد. يك بار كه به هوش آمد، امام حسن (عليه السلام) براى جلوگيرى از نفوذ آثار زهر، كاسه اى شير به دست او داد. امام كاسه را گرفت. اندكى آشاميد و فرمود تا بقيه را براى ابن ملجم ببرند و بازهم در باره ابن ملجم و آب و خوراك او سفارش كرد....
كم كم شب شد. شب بيستم ماه رمضان... امام (عليه السلام) در آن شب، نشسته نماز خواند، و همواره به فرزندان خويش نصيحت مى كرد. روز آن شب نيز، گاه مردم مى آمدند و هر يك سئوالى مى كردند. امام به آن حال دشوار، تنها اين را مى گفت كه: سؤالهاى خود را كوتاه و مختصر بگوئيد.... و آنگاه پاسخ مى داد. گرچه نفس از سينه اش به سختى بر مى آمد، اما حتى يك سؤال را نيز بى پاسخ نمى گذاشت. " حجر بن عدى " يكى از ياران امام آمد و درباره امام شعرى خواند. امام دربارهء او خبر داد كه: روزگارى بعد، تو را مى طلبند تا از من بيزارى جوئى... آن روز نيز شب شد: شب 21 ماه رمضان... در اين شب حضرت، فرزندان و خاندان خويش را گرد آورد و با آنان وداع كرد و وصيت معروف خويش را بيان داشت: " حق را بگوئيد و كار را براى خدا بكنيد. دشمن ظالم و پشتيبان مظلوم باشيد. شما دو تن، حسن و حسين، را! و همه فرزندانم و خاندانم را، و هر كسى را كه اين وصيت به او برسد، تا پايان روزگار سفارش مى كنم به رعايت تقوى و نظم دادن به