خواهم گرداند. على (عليه السلام) خشمگين شد وآثار غضب در سيماى نورانى اش پديدار گرديد.
همان روز مرا احضار كرد و فرمود: ابو رافع، آيا به مسلمانان خيانت مى ورزى؟ گفتم: به خدا پناه مى برم، روزى كه به مسلمانان خيانت كنم! فرمود: گردن بندى را كه از بصره آمده بود چگونه بدون اجازهء من و رضايت مردم مسلمان، به دخترم عاريه داده اى؟ با كدام مجوز قانونى و شرعى به چنين كارى دست زده اى؟ گفتم: يا امير المؤمنين! او دختر شماست، و از من درخواست كرده بود كه به عنوان امانت و به طور موقت و با تضمين كافى و فقط براى مدت سه روز آن را به او عاريه دهم و پس از سه روز صحيح و سالم باز پس بگيرم. فرمود: همين امروز آن را پس بگير و ديگر هرگز از اين قبيل كارها نكن.
موضوع به گوش دختر أمير المؤمنين (عليه السلام) رسيد. به محضر پدرش شتافت و عرض كرد:
من دختر و پارهء تن شما هستم و در خود احساس نياز به اين گردنبند كردم. امير المؤمنين (عليه السلام) فرمود: دخترم، هرگز از جادهء حق كنار نرو، آيا همه زنان و دختران مهاجر و انصار در روز عيد با آويختن چنين زيورى آرايش مى كنند؟ يقين بدان كه اين موضوع اگر بر اثر بى توجهى و غفلت تو نبود و اگر مطمئن بودم كه قصد و تعمدى در كار بوده است نخستين دست زن هاشميه كه بريده مى شد دست تو مى بود ". به درستى روشن نيست كه اين داستان تا چه حدى صحت داشته باشد، ولى نظير و مانند آن در زندگى شخصى و اجتماعى على (عليه السلام) فراوان به چشم مى خورد كه دستورهاى عملى او به مالك اشتر، فرماندار انتخابى اش، حاكى از اين روح عدالت خواهى و مساوات طلبى اوست. اينك به سخنان على (عليه السلام)، در همين موارد، از فرمان او به مالك اشتر گوش فرا مى دهيم:
نور چشمى ها و خويشاوندان " اى مالك! در قلمرو حكومت فرمانروايان، كسانى هستند كه به آنها بسيار نزديك يا با آنها خويشاوندند. اين گروه به خاطر همين قرابت با فرمانروا، خود خواه و مستبد مى شوند و دست تعدى و تجاوز به سوى مردم و زندگى آنان دراز مى كنند. اينان در روابط خود با عموم مردم، و حتى در داد و ستدها، بى انصافى پيشه مى كنند و حقوق ديگران را پايمال مى سازند. و تو بايد اين گونه عوامل ناروايى و ستمگرى را از ميان بردارى و دست آنان را از تصرف در اموال و شئون مردم كوتاه كنى.