وبهندى بسد نامند ونزد بعضى مراد از بسديخ مرجانست ومرجان در خشكى كمتر از بسد ودر ساير افعال مانند اوست ويك درهم او را پاد زهر جميع سموم دانستهاند مرمر حجر السطر بطست مرطيس قسم سياه مرهيطس است مريخ بلغة اكسيريان حديد است مريح بحاء مهمله مشق از واحة وآن خرم است مريخه بخاء معجمه به دستور اسم خرم است مرير بلغة مصر مرار است مرد قوش ومرز جوش مرز نجوش است مروس اوطا بيونانى اذان الفار است ومروس وميوس بمعنى موش اوست واو طا بمعنى كوش است مراينه هوم المجوس است مرماهان ومرو جبلى ومرو شيرين مرماحور است مرو التلال ومرو برى مرماطوس است مرو الهرم ومرماجونه ومرو تلخ ومرو سفيد مرماهوس است مرو از ادمرما زاد است مرتك مردا سنگ است كه سفيد كرده باشند نه مطلق مرداسنگ مريق احريض است مرقاعى كفيشونست مريا فلن يونانى وبمعنى هزار برگ و آن خرنيل است مريا فلن هندى طريفلون مرقد شامل جوز ماثل وافيونست مرسيا اغريا بيونانى آسن بريست مرسا ايمارس بيونانى آس بستانيست مرطوش نزد مؤلف حاوى الادويه مرما حور ونزد بعضى مرطوس است مرمرا شيلم است مرسيون بيونانى اشنانست مرسلون بلغة سريانى دارچينى است مرسيا بيونانى ريحانست مر از الصحر او مرار الصحور حنظل است مريج بچم نارحيل است مروريه نزد بعضى خندريلى ونزد بعضى كاهوى تلخ شيردار است مرباى كدو اسم فارسى مسير است مردار اغاجى بتركى اسم نبات عنب الدبست مرقش مرقشبشاست مرغابى اسم فارسى اوز است مرو شك اسم فارسى مرو كم بوست مر با اسم فارسى ابنجا تست مرغ خانگى اسم فارسى وجاجست مردار خوار اسم فارسى رخمه است مرگ موش كانى اسم فارسى شك است مرگ موش عملى اسم فارسى ديك برديك است مرزه اسم فارسى صعتر يستانيست مرجومك اسم فارسى عدس است مرغ سنگ اشكنگ اسم فارسى قطانه است مرك ماهى به فارسى ماهى زهر جست مرواريد اسم فارسى لؤ لؤ است مركب اسم فارسى مداواست مرغ حق كو اسم فارس صاقر است مرال اسم تركى ايل است مرو اسم هندى مرز نجوش است مرج اسم هندى فلفل است مرين اسم بتدى غزالست مرز اپيلى اسم هندى برغست است مردى اسم هندى اذان الفار است مرمر سنگ اسم هندى جعده است مرز بزار معجمه قسمى از نپنداست كه در مصر از جوه در بصره از برنج ميسازند ودر نپند مذكور مىشود وبه فارسى بوزه نامند مزمار الراعى نباتيست برگش شبيه به برگ با رشك واز آن بزركتر ومنحنى بطرف زمين وساقش باريك وبيكره وبى برگ وبقدر زرعى وبارطوته چسبنده وبر اطراف سر آن كلى ما بين سفيدى وزردى وخوشبو وبيخش باريك وسياه شبيه بخربق اسود وبسيار خوشبو ومنبش اماكن رطبه ودر جوزا مىرسد وتخمش مانند گلسرخ در اول دويم گرم وخشك ونزد بعضى گرم وتر ومحلل او رام ورافع سموم ومفتح سدد ومدر حيض وقابض طبع دو درهم از بيخ او جهة ضرر افيون وسم ضفادع واز تب برى وپيچش وقرحهء امعا وطبيخ بيخ او جهة تقيح سدهء جگر وسنگ كرده ودرد رحم وشرب نباتست او جهة اسهال وضماد او جهة او رام باردهء احشا وبلغمى وغسول او جهة دراز كردن موى مؤثر وطلاى او با زپپ الجبل وروغن زيتون مانع تولد قمل است تا يك سال ومضر سپرز ومصلحش باد آورد وقدر شربتش از آب او يكوقيه ودر مطبوخ تا پنج درهم واز بيخ او از يك مثقال تا دو درهم وبدلش لسان الثور است مزج درخت بادام تلخست مزو بلغة اصفهان سوسن است مسك خون منجمديست كه از حيوانى كوچكتر از آهو ودر بلاد چين وهند وترك حاصل مىشود او را آهوى چينى نامند دستهاى او كوتاه تر از پا ودو دندان پيش او كج بطرف زمين وشاخ او منحنى وسفيد ودراز به حدى كه بدنبالهء او رسد ودر آن سوراخها كه اششاق باو كند ومسك چهار قسم مىباشد يكيرا تركى نامند وآن حيوانيست كه از آن حيوان بطريق حيض با بواسير دفع شده وبر روى سنگها منجمد ميكردد واو در غايت خوشبوئى وبوى او رعاف مى آورد ورنگش زرد وقطعات او دراز وبا صلابت وقليل الوجود است دويم نبنى نامند وآن نافه است واز جمعيت خون او در حوالى ناف بهم مىرسد وبعد از رسيدن به سبب خارش با پوستى كه ظرف اوست مى افكند ويكيرا چينى نامند واو خو نيست كه بعد از صيد موضع ناف او را شكافته اطراف او را بدست ميمالند تا خون اطراف در يكجا جمعشود پس خشك ميكنند وآن سياه با صلابت مىباشد وقسم چهار مرد هندى نامند وآن خونيست كه از ذبح آن حيوان بهم مىرسد با جگر وسرگين او خمير كرده خشك مىنمايند واو اشقر وغير صلب است وعمليرا از ريوند وعود وسنبل وحسن لبه وجگر خشك كرده بز وبرگ مورد وقرنفل وخون كبوتر وقدرى مشك ترتيب ميدهند در نافها ميكنند وعلامت مغشوش از سياهى مفرط وثقل او معلوم است وآنچه در نافه باشد ريسمانى را بسوزن اول از نافه گذرانيده پس از وسط سير بگذارنند هر گاه
(٢٤٥)