ويژهء پروانگان عشق است كه در سرادق جلال تو بال زننده و گردا گرد شمع حقيقت وجودت بگردند و در يك لحظه، سراسيمه تسليم شعله وصال گشته، در امواج بيكران نور و هستى، شخصيت و موجوديت خود را محو سازند و پرتو آسا، به خورشيد بى زوال وحدت بازگردند. " اى پروردگار بزرگ! هنگامى كه شب فرا مى رسد و از گريبان خون آلودهء شفق، عفريت ظلمت سر بيرون مى كشد، تو را سپاس مى گذارم و تو را مىستايم.
و در سپيدهء دم كه پنجههاى زرتاب آفتاب، بر پيشانى افق، با قلم طلا آيات نور مىنگارد، ياد تو هستم و تو را مى پرستم. هر آن ستارهء فروزنده كه از گوشه چادر شبرنگ سپهر، يكدم آشكار و يك دم نهان مى شود و دورنماى بديع خود را بدين عشوه ها جذاب تر جلوه مى دهد، از بزرگى و عظمت تو غافل نيستم و همه، جمال تو مى بينم.
چون ديدگانم به روى جهان باز شود، از پاى تا سر يك پاره قلب مىنمايم كه با تو، عاشقانه راز گويم، از هر درى كه سخن گويند فرسوده و خسته مى شوم، ولى همين كه نوبت به حديث تو افتد، نشانى از نو گرفته، داستان را از سر آغاز مىكنم....
" تو را مىستايم، و بدين ستايش مى خواهم كه ابرهاى رحمت بر ما بسيار ببارد و در اين موقعيت نعمت تو كامل گردد.
تو را مىستايم و با اين ستايش، جان خود را به پيشگاه عزت تو تسليم مى سازم و در حصار عصمت تو از لغزش و گناه پناه مى جويم.
" خدايا، مرا به توانگرى خويش نيازمند كن و از توانگران و اغنيا بى نياز ساز! تو راه بنماى تا من گمراه نشوم و تو دوست باش تا از فريب دشمنان ايمن بمانم ".
آرى، بدين گونه مى گذشت شبهاى آن ابر مرد يگانه، آن اسطورهء پر جلال كه خود از جلال آفرينش پروردگارش، نشانه اى و آيتى بود. و چون، شب به پايان مى رسيد، اندوهگين مى شد كه چرا آن خلوت پر شكوه شبانه و آن فرصت نيكوى راز دل گفتن با خداى يگانه، بسر آمده است. و بار ديگر، تمامى روز را در انتظار شب مىگذرانيد و شب، باز همچون همه شبهاى پيشين مى گذشت... خدايا، پرتوى از شبهاى على را، بر شبهاى زندگى ما نيز فرو فرست!
و روزهاى ما را نيز روزهاى مبارك و ميمون و سعادتبار قرار بده! آمين رب العالمين