و آثارى كه به شئ ملحق مى گردد، به نحو تعيين علمى كه بر حسب اقتضاى اسباب و ادوات موجود، و وسعت آن عمل به دنبال آن مترتب مى گردد.. پس تقدير نسبت به شئ مقدر به منزله قالبى است كه شئ مقدر در آن قالب قرار مى گيرد، پس شئ به مقدار آن قالب محدود به حدى يا حدودى مى شود كه از آن مقدار تجاوز نمى كند.
و اگر اين معناى قدر را با تحليل عقلى به صورت حقيقى و واقعى در بياوريم، طبعا منطبق مى گردد بر حدودى كه به موجودات از ناحيه علل ناقص شان ملحق مى شود، از آن جهت كه براى اين موجودات صور علمى است در نشآت و عوالمى كه در آن علل است، حيثيات گوناگون كه براى آنها اثرى است در معلول كه اطلاق معلول را در صفت و اثرش تخصيص زده آن را مختص به صفت خاص و اثر خاصى مى نمايد، پس هنگامى كه براى تخصيص معلول به صفتى يا اثرى با تماميت علت تامه اش، تماميت پيدا كرده براى معلول، تعين و تشخص به وجودى كه علت تامه آن را اقتضا مى كند، پديد مى آيد.
پس مثلا براى انسان ويژگى ديدن است و لكن نه به جميع وجودش، بلكه از طريق بدنش و نه به تمام بدنش، بلكه به عضوى از اعضاى او كه در صورتش قرار دارد، پس انسان با مواجهه چشم به آن شئ مرئى، مىبيند نه مطلق مواجهه، بلكه مواجهه با جسم و نه هر جسمى، بلكه جسم كثيف، يعنى غير رقيق، از اجسام صاحب رنگ و نه خود جسم، بلكه سطح خارجى آن و نه همه سطوح آن، بلكه سطح محاذى با چشم، و نه در هر وضعي و نه در هر حالى و نه در هر مكانى و نه در هر زمانى.
پس اگر بخواهى شرايط پيچيده شده بر اطراف يك رؤيت شخصى خاصى را بشمارى، شرايط زيادى را مى يا بى كه قابل احصاء نيست و هر يك از اينها حدى