برخى از مستشرقين در بررسى عوامل انحطاط مسلمين، از جمله به تعليمات و محتويات دين اسلام نظر مى كنند به مسائلى همچون قضاء و قدر، شفاعت، تقيه، انتظار فرج، زهد، رضا و تسليم، صبر، آخرت گرايى و پرهيز از دنياگرايى اشاره مى كنند و اين را به عنوان تعليماتى كه انحطاط مسلمين از آنها ناشى شده است، مطرح مى كنند.
اينجا طبعا اين سؤال مطرح مى شود كه اگر اعتقاد به اين امور از جمله اعتقاد به قضاء و قدر، سبب ركود و انحطاط فرد و يا اجتماع مى شود، پس چرا مسلمانان صدر اسلام اين طور نبوده اند؟ آيا مى توان گفت آنها به اين امر عقيده نداشته اند؟ آيا مسألة قضاء و قدر، جزء تعليمات اوليه اسلام نبود و بعد در عالم اسلام وارد شد؟
هم چنان كه بعضى از مورخين اروپائى گفته اند؟ و يا اينكه حقيقتا اعتقاد به قضاء و قدر، امرى است كه از متن اسلام سرچشمه مى گيرد، اما اعتقاد آنها با اين امور به گونه اى نبوده است كه باعث انحطاط و عقب ماندگى شود؟ حقيقت اين است كه اعتقاد مسلمانان صدر اسلام به گونه اى نبوده است كه به عنوان يك نيرويى باز دارنده و ارتجاعى قلمداد شود بلكه به كلى باعث رشد و تعالى و واقع بينى بيشتر آنها بوده است؟
از آنچه گذشت روشن شد كه مسألة قضاء و قدر و جبر و اختيار هم يك مسألة كلامى و فلسفى است و هم يك مسألة عملى و اجتماعى و هم در رديف مسائل و مباحثى است كه مورد طعن و بد گويى مخالفين اسلام قرار گرفته است. از اين جهت طرح و بررسى اين بحث، بسيار ضرورى وجدى است و بايد نظريه صحيح را هم از ديدگاه آيات و روايات و هم از ديدگاه عقل و منطق، روشن كرد.
* * *