بنابر اين، مطلوب بالاصاله خود ذات و به دنبال آن بقاى ذات و كمالات ذات است و مطلوبيت اشياء ديگر به جهت تأثيرى است كه در تأمين اين مطلوبهاى اصيل دارند. و همچنين منفور بالذات، فناء و نقص وجود خودش مى باشد و منفوريت اشياء ديگر به جهت تأثيرى است كه در منفور بالذات دارند.
بدين ترتيب، وجه روشنى براى تعميم خير وشر به كمال و نقص، و سپس به وجود و عدم به دست مى آيد، يعنى با قرار دادن مصداق مطلوب و نامطلوب (كمال و نقص وجود) به جاى اين عنوانها در يك طرف اضافه، و حذف ويژگى شعور و ميل از طرف ديگر، تعميم به كمال و نقص، حاصل مى شود.
سپس با توجه به اينكه مطلوبيت كمال وجود، تابع مطلوبيت اصل وجود است و كمال شئ هم چيزى جز مرتبه اى از وجود آن نيست، نتيجه گرفته مى شود كه اصيل ترين (خير) براى هر موجودى، وجود آن، و اصيل ترين شر براى هر موجودى، عدم آن خواهد بود.
اين تعميم اگر با نظر عرف هم موافق نباشد، از نظر فلسفى صحيح بلكه لازم است، زيرا فلسفه از حقايق نفس الامرى بحث مى كند، صرف نظر از اينكه مورد ميل و رغبت كسى باشد يا نباشد.
3 - هرگاه به كمال رسيدن موجودى، متوقف به شرط عدمى (عدم مانع) باشد، مى توان آن امر عدمى را به يك معنا از اجزاء علت تامه براى حصول كمال مفروض شمرد و از اين جهت، آن را خيرى براى چنين موجودى محسوب داشت. و بر عكس، هرگاه نقص موجودى معلول مزاحمت موجود ديگرى باشد، مى توان موجود مزاحم را شرى براى آن تلقى كرد، ولى از نظر دقيق فلسفى، اتصاف امر عدمى به خير، و همچنين اتصاف امر وجودى به شر، بالعرض است، زيرا امر عدمى از آن جهت كه كمال موجود ديگرى، به نوعى استناد به آن پيدا كرده،