شده است.
1. در " ظله بنى ساعده ": شب بود و هوا بارانى و مرطوب، امام صادق تنها و بى خبر از همه كسان خويش از تاريكى شب و خلوت كوچه، استفاده كرده، از خانه بيرون آمد به طرف " ظله بنى ساعده " روان شد. از قضا معلى بن خنيس كه از اصحاب و ياران امام بود، و ضمنا ناظر خرج منزل امام بود متوجه بيرون شدن امام از خانه شد و پيش خود گفت:
امام را در اين تاريكى نبايد تنها بگذارم. با چند قدم فاصله كه فقط شبح امام را در تاريكى مى ديد، آهسته به دنبال امام روان شد.
همينطور كه آهسته به دنبال امام مى رفت، ناگهان متوجه شد، مثل اينكه چيزى از دوش امام به زمين افتاد و روى زمين ريخت و آهسته صداى امام را شنيد كه فرمود:
" خدايا! اين را به من برگردان... ".
در اين وقت معلى جلو رفت و سلام كرد، امام از صداى معلى او را شناخت و فرمود:
معلى تو هستى؟ بلى معلى هستم.
بعد از آنكه جواب امام را داد، دقت كرد ببيند كه چه چيز بود و به زمين افتاد، ديد مقدارى نان در روى زمين ريخته است. امام: " اينها را از روى زمين جمع كن و به من بده ".
معلى: تدريجا آنها را از روى زمين جمع كرد و به دست امام داد. انبان بزرگى از نان بود كه يك نفر به سختى مى توانست آن را به دوش بكشد....
معلى: " اجازه بده اين را من به دوش بگيرم ".
امام: خير لازم نيست. خودم به اين كار از تو سزوارترم.
امام نانها را بر دوش كشيد و دو نفرى راه افتادند، تا به ظله بنى ساعده رسيدند. آنجا مجمع فقراء و ضعفاء بود كسانى كه از خود مأوايى نداشتند و در آنجا به سر مى بردند.
همه خوابيده بودند و يك نفر هم بيدار نبود. امام نانها را يكى يكى و دو تا دو تا، در زير جامه ى فرد فرد آنان گذاشت واحدى را فرو گذار نكرد و عازم برگشتن شد.
معلى: اينها كه تو دل دل شب برايشان نان آوردى شيعه اند و معتقد به