من نامههاى آن حضرت را به " مدائن " بردم و جواب آنها را گرفته و روز پانزدهم وارد سامراء شدم، ديدم همان طور كه امام فرموده بود، از خانهء امام صداى ناله بلند است. نيز ديدم برادرش " جعفر " (كذاب) در كنار خانهء آن حضرت، نشسته و گروهى از شيعيان، اطراف او را گرفته به وى تسليت، و به امامتش تبريك مى گويند (!!!) من از اين جريان يكه خوردم و با خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس وضع امامت عوض شده است، زيرا من با چشم خود ديده بودم كه جعفر شراب مى خورد و قمار بازى مى كرد و اهل تار و طنبور بود. من هم جلو رفته و رحلت برادرش را تسليت و امامتش را تبريك گفتم، ولى از من چيزى نپرسيد!
در اين هنگام " عقيد "، خادم خانهء امام، بيرون آمد و به جعفر گفت: جنازهء برادرت را كفن كردند، بياييد نماز بخوانيد. جعفر وارد خانه شد. شيعيان در اطراف او بودند.
" سمان " (1) و " حسن بن على " معروف به " سلمه " پيشاپيش آنها قرار داشتند.
وقتى كه به حياط خانه وارد شديم، جنازهء " امام عسكرى (عليه السلام) " را كفن كرده و در تابوت گذاشته بودند. جعفر پيش رفت تا بر جنازهء امام نماز گزارد. وقتى كه خواست تكبير نماز را بگويد، ناگاه كودكى گندمگون و سياه موى كه دندانهاى پيشين قدرى با هم فاصله داشت، بيرون آمد و لباس جعفر را گرفت و او را كنار كشيد و گفت: اى عمو! كنار برو، من بايد بر پدرم نماز بخوانم. جعفر، در حالى كه قيافه اش دگرگون شده بود، كنار رفت. آن كودك بر جنازهء امام نماز خواند و حضرت را در خانهء خود در كنار قبر پدرش امام هادى دفن كردند. بعد همان كودك و رو به من كرد و گفت: اى مرد بصيرى! جواب نامه ها را كه همراه تو است بده! جواب نامه ها را به وى دادم و با خود گفتم: اين دو نشانه (: نماز بر جنازه، و خواستن جواب نامه ها)، حالا فقط هميان مانده. آنگاه پيش جعفر آمدم و ديدم سر و صدايش بلند است. " حاجز وشاء " كه حاضر بود به جعفر گفت: آن كودك كى بود؟!! او مى خواست با اين سؤال جعفر را (كه بى خود ادعاى امامت مى كرد) محكوم كند. جعفر