هنگامى كه به عراق رسيدم در بغداد نخستين بار، با اسحاق بن ابراهيم طاطرى ملاقات كردم او به من گفت: يحيى! اين آقا فرزند رسول خدا (صلى الله عليه وآله) است اگر روزى متوكل تو را بر امر كشتن و قتل او ترغيب نمايد بدان كه خون خواه و دشمن تو، پيامبر اسلام خواهد بود ".
در پاسخ او گفتم: " به خدا قسم! من تا حال جز نيكى و خوبى چيز ديگرى از او نديده ام كه مرا به چنين امرى وادار سازد ". وقتى از بغداد وارد سامرا شديم من براى " وصيف تركى " داستان را نقل كردم. او هم سفارش كرد كه اگر يك مو از سر امام هادى كم شود من خودم خواهان آن هستم. من از گفتار و بيان هر دوى آنان، به تعجب افتادم وقتى به حضور متوكل رسيديم و گزارش راه را به اطلاع او رساندم متوكل از او تجليل و احترام به سزا به جا آورد ". (1) سخنى از تاريخ يكى از نويسندگان تاريخ اسلام در اين باره مى نويسد: " هنگامى كه سعايت و سخن چينى مفسدين وسعايت گران در بارهء حضرت على بن محمد هادى (عليه السلام) به متوكل عباسى روز افزون گرديد، متوكل آن بزرگوار را از شهر مدينه خواست و در شهر " سر من رأى " كه آن را " عسكر " مى خواندند جاى داد و صحيح آنست كه عسكر محله اى از محلات سامرا بود كه خانه حضرت امام هادى (عليه السلام) در آنجا قرار داشت و بدان جهت آن برزگوار و فرزندش امام حسن را " عسكريين " ناميدند... (2) ".
در يازده سالگى هنوز يازده سال از زندگى را پشت سر نگذاشته بود. در آن دوران سازندگى و نقش پذيرى روح كودك و در آن سن بحران و كنجكاوى حساسيت روان كودك، تماشاگر