"... در سامراء قحطى سختى پيش آمد، " معتمد " خليفهء وقت فرمان داد مردم به نماز استسقاء (طلب باران) بروند، مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلى رفتند و دست به دعا برداشتند ولى باران نيامد، روز چهارم " جاثليق " پيشواى اسقفان مسيحى همراه مسيحيان و راهبان به صحرا رفت، يكى از راهبان هر وقت دست خود را به سوى آسمان بلند مى كرد بارانى درشت فرو مى باريد. روز بعد نيز جاثليق همان كار را كرد و آن قدر باران آمد كه ديگر مردم تقاضاى باران نداشتند، و همين موجب شگفتى و نيز شك و ترديد و تمايل مردم به مسيحيت در ميان جمعى از مسلمانان شد، و اين وضع بر خليفه ناگوار بود، پس به دنبال امام عسكرى (عليه السلام) فرستاد و آن گرامى را از زندان آوردند. خليفه به امام عرض كرد: امت جدت را درياب كه گمراه شدند!
امام فرمود: از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا سه شنبه به صحرا بروند.
خليفه گفت: مردم باران نمى خواهند چون به قدر كافى باران آمده است، بنابراين به صحرا رفتن چه فايده اى دارد؟
امام فرمود: براى آنكه انشاء الله تعالى شك و شبهه را بر طرف سازم.
خليفه فرمان داد، و پيشواى اسقفان همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند، امام عسكرى (عليه السلام) نيز در ميان جمعيت عظيمى از مردم به صحرا آمد، آنگاه مسيحيان و رهبانان براى طلب باران دست به سوى آسمان برداشتند، آسمان ابرى شد و باران آمد، امام فرمان داد دست راهب معينى را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان اوست بيرون آورند، در ميان انگشتان او استخوان سياه فامى از استخوانهاى آدمى يافتند، امام استخوان را گرفت و در پارچه اى پيچيد و به راهب فرمود اينك طلب باران كن. راهب اين باز نيز دست به آسمان برداشت اما ابر كنار رفت و خورشيد نمودار گشت. مردم شگفت زده شدند، خليفه از امام پرسيد: اين استخوان چيست؟
امام فرمود: اين استخوان، استخوان پيامبرى از پيامبران الهى است كه از قبور برخى از پيامبران برداشته اند و استخوان پيامبرى ظاهر نمى شود جز آنكه باران مى آيد.