" الموفق مى آيد! " موفق پسر متوكل و برادر خليفه مى آيد (او يكى از شخصيتهاى نظامى روزگار خلافت عباسى بود) او وارد شد پدرم بى آنكه رويش را به طرف حاجب برگرداند همچنان با ابومحمد حسن (پيشواى يازدهم) صحبت مى كرد خود موفق هر وقت به ديدار پدرم مى آمد عده اى از غلامان و سپاهيان ملتزم ركاب او بودند و او را اسكورت مى كردند و گارد احترام پيشاپيش او حركت مى كرد آنان مسير مخصوص خليفه را تعيين كرده و در دو طرف راه تا درب منزل، گارد احترام تشكيل داده و ورود و خروج خليفه را كنترل مى نمودند پدرم همچنان مشغول مكالمه با ابو محمد بود كه غلامان ويژهء خليفه وارد شدند.
پدرم به حضور ابى محمد عرضه داشت هم اكنون اگر خواستيد مىتوانيد تشريف ببريد به غلامان و دربانان دستور داد كه او را از وسط گارد احترام عبور ندهند، هدفش آن بود كه با خليفه رو به رو نگردد. هنگامى كه امام برخاست پدرم نيز به احترام او بلند شد با او معانقه و دست داد ايشان تشريف بردند ولى من به فكر فرو رفتم و با خود مى انديشيدم كه اين شخصيت كى باشد؟ كه تا اين اندازه مورد احترام و تجليل پدرم قرار مى گيرد.
نخست از دربان پرسيدم: " اين شخصى كه در حضور پدرم از او با عنوان كنيه تعبير آورديد كى بود؟ و آيا مى دانيد چرا پدرم اين همه تجليل و احترام از ايشان به عمل آوردند؟ " دربان در پاسخ گفت: مگر او را نمى شناسى؟ او يكى از افراد خاندان علوى است نامش حسن بن على معروف به " ابن الرضا " است شگفت و تعجب من افزون تر گرديد و از معرفى او چيزى عائدم نشده بود. از لحظه ى آن ديدار تا پاسى از شب در آن فكر به حيرت افتاده بودم كه او كى بود و پدرم چرا اين همه تجليل از او به عمل آورد.؟
پدرم نماز مغرب و عشا را به جا آورده بود، طبق معمول براى رفع حوائج مردم نشسته بود كه من به حضورش رسيدم و پيش او زانو زدم جز من كسى در حضورش نبود