گفت: دو درهم و نيم در صورتى كه صد درهم مشمول حد نصاب نقدين نيست.
محمد بن نعمان كه همراه من بود گفت: چنين نيست و اين فتوى نادرست است.
عبد الله با خونسردى شانههايش را بالا انداخت و گفت: نمى دانم فتواى درست چيست؟
مأيوس و نااميد از خانه اش خارج شديم و سر گشته و حيران در گوشه اى توى كوچه نشستيم و گريه مى كرديم زيرا راهى به جاى نداشتيم و از غربت و تنهايى اسلام، متأثر بوديم. گفتيم: به كدام فرقه بگرويم.
به دامن كدام طايفه پناه ببريم و از كدام چراغ، نور هدايت بجوييم؟
در اين هنگام پيرمردى پديدار گشت و با اشاره مرا به سوى خود خواند. من سخت ترسيدم زيرا جاسوسان و كارگزاران خليفه منصور، مدينه را به وحشت و ارعاب عجيبى گرفتار كرده بودند، هيچ كس به ديگرى اطمينان نداشت و برادر از ترس برادر، سخن نمى گفت.
گمان كرده بوديم كه اين پير مرد هم از چشم و گوشهاى خليفه است و چون ما را شناخته است مى خواهد با لطايف الحيل ما را به شكنجه گاه راهنمايى كند و به هر زحمت نام جانشين امام را از زبان ما بشنود و او را از ميان بردارد.
به محمد بن نعمان نگاه كردم و آهسته به او گفتم: از من فاصله بگير گرفتارى من، تنها كافى است تو خود را به مهلكه نيانداز و آنگاه با منتهاى هول و هراس از كنار كوچه برخاستم و بدنبال آن پير مرد به راه افتادم او با من هيچ حرف نمى زد اما مرا همراه خود مى برد.
من دل از زندگى شسته بودم و به دنبال يك سرنوشت مجهول و كوركورانه پيش مى رفتم ناگهان خود را در يك خانه آشنا يافتم در اينجا پير مرد تنهايم گذاشت او رفت و به جاى وى غلامى از در آن خانه درآمد و گفت: وارد شويد رحمت خدا بر شما باد! از اين سخن خوشم آمد فروغى از اميد به قلبم نشست با جرئت و اطمينان پا در آستانهء خانه