موعظه و نصيحت در آنان اثر نمى كند، به برادرش عباس (عليه السلام) فرمود: " اگر مى توانى، اين سپاه را از جنگ در امروز منصرف كن كه امشب را به نماز بپردازيم، زيرا خدا مى داند كه من نماز خواندن و تلاوت قرآن را دوست دارم ".
راوى مى گويد: عباس (عليه السلام) آمد و از آنان درخواست تأخير نمود. عمر بن سعد سكوت كرد و گويا مايل نبود كه در جنگ تأخيرى رخ دهد.
عمر بن حجاج زبيدى گفت: " به خدا قسم اگر درخواست كنندگان، از ترك و ديلم بودند و چنين درخواستى مى كردند، ما قبول مى كرديم، چگونه نپذيريم و حال آن كه ايشان آل محمد (صلى الله عليه وآله) هستند ".
پس از آن قبول كردند و جنگ را يك روز به تأخير انداختند.
راوى مى گويد: حسين (عليه السلام) روى زمين نشست. خواب او را درربود و پس از لحظه اى بيدار شد و به زينب (س) فرمود:
" خواهر جان! اينك جدم رسول خدا و پدرم على و مادرم فاطمه و برادرم حسن (عليهم السلام) را در خواب ديدم. به من گفتند: اى حسين! فردا نزد ما مىآيى ".
زينب از شنيدن اين سخن سيلى به صورت خود زد و صدا به گريه بلند كرد.
حسين (عليه السلام) فرمود: " آهسته باش و كارى نكن كه اين مردم ما را شماتت كنند ".
آخرين شب شب فرا رسيد. حسين (عليه السلام) اصحاب خود را جمع نمود و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس رو به آنان كرد و فرمود:
" من هيچ اصحابى را صالحتر از اصحاب خود، و هيچ اهل بيتى را نيكوتر و برتر از اهل بيت خويش، نمىدانم. خداوند همهء شما را جزاى خير دهد. اينك شب است و تاريكى آن، شما را در آغوش گرفته است. شما هم آن را براى خود مانند شتر راهوارى قرار دهيد. هر يك از شما يكى از فرزندان اهل بيت مرا بگيريد و در اين تاريكى شب پراكنده شويد و مرا