ايستاده و انگشتان خود را به دندان مىگزد - يا گفت: لبهاى خود را مىگزيد - و من از ديدن او به اندازه اى ترسيدم كه هرگز چنين ترسى در دل من راه نيافته بود ".
ابن زياد گفت: " شايد از كشتن مسلم تو را وحشت گرفته است؟ " سپس دستور داد هانى را بياورند. او را براى كشتن نزد ابن زياد بردند.
در آن هنگام هانى مى گفت: " كجا هستند مردم مذحج؟ كجا هستند طايفهء من و كجايند خويشان من؟ " جلاد گفت: " گردنت را جلو بيار! " گفت: " به خدا قسم در بخشيدن جان سخى نيستم و شما را بر كشتن خود يارى نمى كنم ".
غلام ابن زياد - كه او را رشيد مى گفتند - شمشير زد و او را به قتل رسانيد.
در مرثيه مسلم وهانى، عبد الله بن زبير اسدى اين اشعار را سروده است - و به قولى، گويندهء آن فرزدق است و بعضى گفته اند سليمان حنفى است - ومعانى آن اشعار چنين است:
" اگر نمى دانى مرگ چيست، در بازار كوفه، هانى ومسلم بن عقيل را ببين. همان مرد شجاعى كه شمشير، صورتش را مجروح كرد و جوانمرد ديگرى كه پس از كشتنش، او را از بام قصر بر زمين افكندند. ابن زياد ناپاك، ايشان را گرفت و صبح روز بعد نقل محافل رهگذران شدند. مى بينى جسدى را كه مرگ، رنگ آن را دگرگون ساخته است و خونش در هر جا جارى است. جوانمردى كه باحياتر از زنان حيامند و برنده تر از شمشير صيقل زدهء دو لبه بود. آيا اسماء بن خارجه - كه هانى را نزد ابن زياد برد - بر اسب سوار شود و از كشته شدن ايمن باشد؟ در صورتى كه طايفهء مذحج خون هانى را از او طلبكارند؟ در آن هنگام، قبيلهء مراد اطراف هانى مىگشتند و حال او را از يكديگر مى پرسيدند و مراقب او بودند. اى طايفهء مراد! شما اگر خونخواهى برادر خود، هانى را نكنيد، مانند زنان هر جايى اى هستيد كه به پول اندك راضى هستيد ".
راوى مى گويد: ابن زياد خبر شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را براى يزيد نوشت.
پس از چندى جواب نامهاش آمد. از كارهاى او تشكر كرده و نوشته بود: " شنيده ام حسين به كوفه مى آيد و تو بايد به مؤاخذه و بازپرسى و كشتن و به زندان افكندن كسانى كه گمان