پيرمرد از شنيدن اين كلمات ساكت ماند و از سخنان خويش پشيمان شد و گفت: " شما را به خدا قسم، آيا اين آيات در قرآن در شأن شماست؟ " فرمود: " آرى، به خدا قسم، به حق جدم رسول الله (صلى الله عليه وآله) كه اين آيات در حق ماست ".
پيرمرد گريست و عمامهء خود را بر زمين زد و سر به سوى آسمان برداشت و گفت: " خدايا!
به سوى تو از دشمنان آل محمد (ص)، از آدمى و پرى بيزارى مىجويم ".
پس از آن به حضرت سجاد (عليه السلام) گفت: " آيا توبهء من قبول مى شود؟ " فرمود: " آرى. اگر توبه كنى، خداوند قبول مى كند و تو با ما هستى ".
پيرمرد گفت: " من توبه كردم ".
چون داستان اين پيرمرد به گوش يزيد بن معاويه رسيد، دستور داد او را كشتند.
مجلس يزيد راوى مى گويد: پس از آن، زنان و بازماندگان اهل بيت حسين (عليه السلام) را در حالى كه به ريسمانها بسته شده بودند به مجلس يزيد وارد نمودند. چون با آن حال در مقابل يزيد ايستادند، على بن حسين (عليه السلام) فرمود: " يزيد! تو را به خدا قسم مى دهم، چه گمان مى برى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله) اگر ما را با اين حال ببيند؟ " يزيد دستور داد ريسمانها را بريدند.
سپس سر حسين (عليه السلام) را مقابل او نهادند و زنها را پشت سر او جاى دادند كه آن سر مقدس را نبينند. ولى على بن حسين (عليه السلام) آن را ديد. پس از آن حادثه هرگز غذاى گوارا نخورد.
چون نگاه زينب بر آن سر بريده افتاد، دست برد و گريبان خود را پاره كرد و با صداى اندوهناكى كه دلها را مىلرزاند گفت: " اى حسين جان! اى حبيب رسول خدا! اى فرزند مكه و منا و اى فرزند فاطمهء زهرا! اى فرزند دختر محمد مصطفى! " راوى مى گويد: زينب (س) تمام كسانى را كه در مجلس بودند، به گريه انداخت، در حالى كه يزيد (لعنة الله عليه) ساكت بود.
در اين موقع زنى از بنى هاشم كه در خانهء يزيد بود، براى حسين (عليه السلام) شروع به گريه و ناله