عقب تر از حسين (عليه السلام) راه مىپيموديم تا در بين راه با او مصادف شديم. ولى چون زهير نمى خواست با آن حضرت ملاقات كند، هر جا حسين (عليه السلام) منزل مى كرد، ما به فاصلهء دورترى از او منزل مى كرديم.
يكى از روزها، حسين (عليه السلام) در محلى اتراق كرد و ما هم مجبور شديم در همانجا منزل نماييم. هنگامى كه به غذا خوردن مشغول بوديم، شخصى از جانب حسين (عليه السلام) آمد و گفت: " اى زهير بن قين! ابا عبد الله (عليه السلام) مرا پيش تو فرستاده است تا به نزد او آيى ". از شنيدن اين سخن همه لقمه ها را از دست افكندند و در درياى فكر غوطهور شدند، مانند كسى كه پرنده اى بر سرش قرار گرفته است و مى خواهد او را بگيرد.
همسر زهير (ديلم دختر عمرو) گفت: " سبحان الله! پسر پيغمبر تو را مىطلبد و تو نمى روى؟ چه مى شود اگر خدمتش برسى و كلام او را بشنوى؟ " زهير بن قين از جا برخاست و به سوى حسين (عليه السلام) رفت و پس از لحظه اى با چهرهء باز و خوشحال بازگشت و دستور داد خيمه هاى او را كندند و وسائل او را نيز بردند و چادر او را نزديك خيمه هاى حسين برپا نمودند و به زوجهء خود گفت: " من تو را طلاق دادم، زيرا دوست ندارم به خاطر من زحمتى به تو متوجه گردد. من تصميم دارم با حسين (عليه السلام) باشم و تن و جانم را فداى او كنم ".
سپس اموال و مهريهء زوجهء خويش را پرداخت و او را به پسر عموهايش سپرد تا به خويشانش برسانند. آن زن نزد زهير رفت و گريه كرد و با او وداع نمود و گفت: " خداوند يار و ياور تو باشد و تو را به خوشبختى برساند. ولى از تو تمنا دارم روز قيامت، نزد جد حسين (عليه السلام) مرا نيز به ياد آورى ".
پس از آن زهير به اصحاب گفت: " هر كه مايل است با من بيايد، و اگر نه اين آخرين ديدار ماست ".