زمين افتاد و فرياد زد: " عمو جان! " حسين (ع)، مانند باز شكارى وارد ميدان شد و چون شير غضبناك، بر آن سپاه حمله كرد و شمشير خود را بر ابن فضيل فرود آورد و او دست خود را سپر قرار داد و دستش از مرفق جدا شد و فريادى كشيد كه لشكريان شنيديد و اهل كوفه حمله كردند تا او را نجات دهند، ولى او زير سم اسبان پامال و هلاك شد. همين كه غبار فرو نشست، ديدم حسين (عليه السلام) بالاى سر آن جوان ايستاده و او در حال احتضار است و پاهاى خود را بر زمين مىسايد. حسين (عليه السلام) فرمود: " از رحمت و عنايت الهى دور باد! مردمى كه تو را كشتند. روز قيامت آنكه با كشندگان تو مخامصه كند، جد و پدر تو خواهند بود ". پس از آن فرمود: " به خدا قسم، سخت است بر عموى تو كه او را بخوانى و او جواب نگويد يا جواب بگويد، ولى جواب او براى تو سودى نداشته باشد. به خدا قسم، امروز روزى است كه عموى تو دشمنش زياد، و ياورش كم است ". سپس آن جوان را به سينهء خود چسباند و در ميان كشتگان اهل بيت خود برد و بر زمين نهاد.
چون حسين (عليه السلام) ديد جوانان و دوستانش كشته شدند و روى زمين افتاده اند، آمادهء شهادت و جانبازى در راه خدا شد و با صداى بلند فرمود: " آيا كسى هست كه دشمنان را از حرم رسول خدا دور سازد؟ آيا خداپرستى هست كه در حق ما از خداوند بترسد؟ آيا فريادرسى هست كه با كمك نمودن به ما، خدا را در نظر بگيرد؟ آيا كسى هست كه براى خدا ما را يارى كند؟ " اين سخنان به گوش بانوان رسيد و صدا به گريه و زارى بلند نمودند.
طفل شيرخوار حسين (عليه السلام) به در خيمه آمد و به زينب فرمود: " فرزند كوچك مرا بده تا با او وداع كنم ".
طفل را روى دست گرفت و خواست او را ببوسد كه ناگاه حرملة بن كاهل اسدى (لعنة الله عليه) او را هدف تير قرار داد. آن تير در حلق كودك جا گرفت و از دنيا رفت. حسين (عليه السلام) فرمود: " اين طفل را بگير ". و دست خود را زير خون گلوى او مى گرفت و چون دستش از