تنها نمىگذاريم تا خدا گواه باشد كه ما وصيت پيغمبرش محمد (صلى الله عليه وآله) را دربارهء تو حفظ كردهايم، و اگر بدانم كه در راه تو كشته مى شوم و سپس زنده مىگردم و پس از آن زنده زنده مىسوزم و بدانم كه هفتاد مرتبه با من چنين مى شود، از تو دور نمى شوم تا قبل از تو مرگ خويش را ببينم. چگونه در راه تو جانبازى نكنم؟ در صورتى كه كشته شدن يك مرتبه بيش نيست و بعد از آن به عزت و سعادت جاودانى خواهم رسيد ".
پس از آن زهير بن قين برخاست و گفت: " به خدا سوگند، اى پسر پيغمبر! دوست داشتم هزار بار كشته و باز زنده شوم و خداوند تو و برادران و اهل بيت تو را زنده بدارد ".
سپس عده اى از اصحاب حسين (عليه السلام) سخنانى به همين مضمون عرضه داشتند و گفتند:
" جانهاى ما فداى تو باد. ما تو را با دستها و صورتهاى خود حفظ مى كنيم و چون كشته شويم، تكليفى را كه خداوند به عهدهء ما گذاشته است انجام دادهايم ".
در همان شب، به محمد بن بشير حضرمى اطلاع دادند كه پسرت در مرز رى اسير شده است. گفت: " آن را به حساب خداوند مىگذارم. به جان خودم قسم، دوست نمى داشتم كه فرزندم اسير شود و من پس از او زنده بمانم ".
حسين (عليه السلام) سخن او را شنيد و فرمود: " خدا تو را بيامرزد. من بيعت خود را از تو برداشتم.
تو براى رهايى فرزندت اقدام كن ".
گفت: " درندگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از تو دور شوم ".
فرمود: " پس اين جامههايى را كه از برد يمانى است، به فرزندت بده تا در نجات برادر خود، از آنها استفاده كند ". سپس پنج جامه كه هزار دينار ارزش داشت، به او عطا فرمود.
راوى مى گويد: آن شب را حسين (عليه السلام) و يارانش تا صبح گذرانيدند، در حالى كه زمزمهء مناجات و تضرع آنان شنيده مى شد. عده اى در حال ركوع و جمعى در حال سجود و دسته اى ايستاده به عبادت مشغول بودند. در آن شب، سى و دو نفر از لشكر عمر بن سعد خارج شده و به لشكرگاه حسين (عليه السلام) پيوستند.