نكردهايم و از جماعت مسلمانان، جدايى ننمودهايم، ولى شنيدهايم كه سرور و سالار ما، هانى، كشته شده است ".
ابن زياد از اجتماع و سخنانشان آگاه شد و به شريح قاضى دستور داد: " برو هانى را ببين و به طايفهء او اطلاع بده كه هانى زنده است ".
شريح همين كار را كرد و به آنان گفت: " هانى كشته نشده است ". طايفهء مذحج به همين اندازه، راضى شده و پراكنده شدند.
قيام مسلم بن عقيل خبر قتل هانى، به مسلم بن عقيل رسيد. مسلم با تمام كسانى كه با او بيعت كرده بودند، براى جنگ با ابن زياد از خانه خارج شد. عبيدالله به دارالاماره پناه برد و درهاى آن را محكم بست و اصحابش با ياران مسلم به جنگ و كشتن يكديگر مشغول شدند و كسانى كه با او در دار الاماره بودند بر بام قصر رفتند و اصحاب مسلم را به آمدن لشكرهاى شام، تهديد مى كردند.
آن روز به همين ترتيب گذشت تا شب فرا رسيد و هوا تاريك شد. اصحاب مسلم كم كم پراكنده مى شدند و به يكديگر مى گفتند: " براى چه ما آتش فتنه را دامن بزنيم؟ شايسته آن است كه در خانه هاى خود بنشينيم و به مسلم وابن زياد كارى نداشته باشيم، تا خداوند بين آنان اصلاح كند ". همه رفتند و به جز ده نفر، كسى با مسلم باقى نماند.
در اين هنگام مسلم به مسجد آمد تا نماز مغرب را بخواند. آن ده نفر نيز رفتند. چون مسلم چنين ديد، غريبانه از مسجد خارج شد و در كوچه هاى كوفه راه مى رفت تا درب خانهء زنى رسيد كه او را " طوعه " مىناميدند. از او آب خواست. آن زن آب آورد ومسلم آشاميد. سپس از او پناه خواست. آن زن او را در خانهء خود جاى داد، ولى پسرش ابن زياد را از قضيه آگاه نمود.
عبيدالله، محمد بن اشعث را طلبيد و او را با گروهى مأمور آوردن مسلم گردانيد. آنان تا پشت ديوار خانهء آن زن آمدند. مسلم چون صداى سم اسبان را شنيد، زره پوشيد و بر اسب خود سوار شد و به جنگ با آنان پرداخت وعده اى را كشت. محمد بن اشعث فرياد زد: