با اين لشكر به حال خود بگذاريد. زيرا آنان به جز من شخص ديگرى را نمى خواهند ".
برادران و فرزندان حسين (عليه السلام) و پسران عبد الله جعفر گفتند: " براى چه تو را بگذاريم و برويم؟ آيا براى اين كه بعد از تو زنده بمانيم؟ خدا هرگز چنين روزى را قسمت ما نكند ".
اين سخن را نخست عباس بن على (عليه السلام) گفت و سايرين او را متابعت كردند.
سپس حسين (عليه السلام) به سوى فرزندان عقيل نگريست و به آنان فرمود: " شهادت مسلم از طرف شما كافى است. من به شما اذن دادم كه برويد ".
و از طريق ديگر روايت شده است كه در آن هنگام برادران و تمام اهل بيت حسين (عليه السلام) سخن آغاز نمودند و گفتند: " اى پسر پيغمبر! مردم به ما چه مى گويند و ما به آنان چه جوابى بدهيم؟ آيا بگوييم كه مولا و پيشوا و پسر پيغمبر خود را تنها گذاشتيم و در يارى او تيرى به سوى دشمن پرتاب نكرديم و نيزهاى را به كار نگرفتيم و شمشيرى نزديم؟ نه، به خدا قسم، از تو دور نمى شويم و با جان خود تو را نگهدارى مى كنيم تا در راه تو كشته شويم و مانند تو به شهادت نايل گرديم. خداوند چهرهء زندگى را بعد از تو زشت گرداند! " سپس مسلم بن عوسجه (1) برخاست و گفت: " اى پسر پيغمبر! آيا ما تو را تنها بگذاريم و برويم، در صورتى كه اين همه دشمن تو را احاطه كرده است؟ " نه، به خدا قسم، چنين عملى امكان پذير نيست و خداوند زندگى بعد از تو را نصيب من نگرداند. من مىجنگم تا نيزهء خود را در سينهء دشمنانت بشكنم و شمشيرى را كه در دست خويش دارم بر آنان فرود آورم. و اگر هيچ گونه وسيله اى نداشته باشم، با سنگ مبارزه مى كنم و از تو دور نمى شوم تا با تو بميرم ".
پس از او سعيد بن عبد الله حنفى برخاست و گفت: " نه، به خدا قسم، اى پسر پيغمبر! ما تو را