مال نبود كه از فوت آن جامه [كه] از حضرت امام عليه السلام به من رسيده بود. امير دزدان نشسته بود ودزدان مال جمع مى كردند. من رفتم ونزديك او نشستم. خود بخود بيتى از آن قصيده كه مناسب آن بود مى خواند وبيت اين است:
أرى فيئهم مقسومة في عدوهم * وأيديهم من فيئهم صفرات من به او گفتم: اى امير اين شعر من است ودعبل خزاعى منم. او گفت: راست مى گويى كه دعبل تويى. مردمان قافله تمام گواهى دادند كه دعبل اوست. پس مرا بنواخت وتمامى مال مرا باز داد وجامه امام را زيارت كرد وگفت: من به بركت جامه امام تمامى مال قافله را باز مى دهم. پس تمامى مال قافله را باز داد وآن كرامت امام عليه السلام ظاهر شد.
المتلالئ فيه أنوار النبي عند عين العيان آن حضرت در او درخشنده است انوار حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم نزد چشم عيان. يعنى ارباب معاينه مى دانند كه انوار حضرت نبى بر سيماى مبارك آن حضرت ظاهر است. واين اشارت است بدانكه آثار جمال وانوار كمال حضرت نبى صلى الله عليه وآله وسلم از صفحات ووجنات آن حضرت ظاهر وباهر بوده.
يكى از محبان أهل بيت روايت كرد كه من نباج بودم و [آن] موضعى است ميان مدينه وبغداد از راه بصره. شبى در واقعه ديدم كه حضرت پيغمبر به نباج فرموده بود ودر مسجد نباج بر روى حصيرى نشسته از ليف خرما وطبقى خرماى صيحانى نزد آن حضرت نهاد. من در رفتم وسلام كردم. آن حضرت صلى الله عليه وآله وسلم يك كف از آن خرما به من داد. من آن را شمردم هفده عدد بود. صباح آن شب در صحرا بودم. خبر آوردند كه حضرت علي بن موسى الرضا از مدينه فرموده وبه بغداد مى رود ودر مسجد فرود آمده، من بشتافتم به ملاقات آن حضرت. ديدم كه در همان موضع كه شب ديده بودم كه حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم نشسته