فرمود كه: اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده است ترا جائز نباشد كه به ديگر بخشى وخود را از آن معزول كنى واگر خلافت از تو نيست تو را اختيار آن نيست كه به ديگرى تفويض كنى. مأمون گفت: يابن رسول الله لازم است كه درخواست ما قبول كنى. حضرت فرمود كه: به رضاى خود هرگز قبول نخواهم كرد. تا مدت دو ماه اين سخن در ميان بود وچندان كه او مبالغه مى كرد حضرت امتناع مى نمود. چون مأمون از قبول خلافت آن حضرت مأيوس شد گفت: هرگاه كه خلافت را قبول نمى كنى پس ولايت عهد من اختيار كن. حضرت فرمود كه: پدر بزرگوارم مرا خبر داد كه پيش تو از دنيا بيرون خواهم رفت ومرا به سم بخواهند كشت... بعد از آن فرمود كه: خير قبول مى كنم به اين شرط كه كسى را نصب نكنم واحدى را عزل ننمايم وبه بساط حكومت از دور نظر كنم. مأمون به اين شرائط از آن حضرت راضى شد.
پس حضرت روى بسوى آسمان برداشت وگفت: خداوندا تو مى بينى مرا اكراه كرد وبه ضرورت اين امر را اختيار كردم. پس مرا مؤاخذه مكن چنانچه مؤاخذه نكردى دو بنده پيغمبر خود يوسف ودانيال را در هنگامى كه قبول كردند ولايت را از جانب پادشاهان در زمان خود. خداوندا عهدى نيست مگر عهد وولايتى نمى باشد مگر از جانب... پس محزون وگريان ولايت عهد را از مأمون قبول كرد...
وهرگاه كه بيعت آن حضرت منعقد گشت وروز عيد آمد مأمون به آن حضرت گفت كه براى نماز سوار شوند ونماز وخطب براى مردمان بخوانند. حضرت فرمود: تو ميدانى كه من با تو شرط كرده ام كه از دور به به بساط حكومت نظر كنم. مرا از نماز عيد وخطبه معاف داريد. مأمون بسيار إلحاح وزارى پيش آمد. ناچار حضرت فرمود كه:
اگر معاف دارى بهتر واگر معاف ندارى پس بيرون خواهم آمد بسوى مصلاى عيد چنانكه بيرون مى آمد رسول خدا صلعم. مأمون گفت: هر طورى كه بخاطر شريف بيايد تشريف فرما شو وامر كرد به خادمان ولشكريان كه به در حضرت علي بن