خداى تعالى مرا از شر او نگاه دارد ومضرت او إن شاء الله به من نرسد.
پس برخاست وهمراه من متوجه خانه ابوجعفر دوانيقى شد. چون به در خانه مقابل او رسيد ديدم كه لبهاى مبارك او مى جنبيد وچيزى مى خواند. چون دوانيقى آن حضرت را بديد رنگ روى او زرد شده وترسان ولرزان برخاست وآن حضرت را استقبال كرد وبا آن حضرت معانقه نمود ونهايت تعظيم وتوقير بجاى آورد وچون آن حضرت بنشست گفت: خوش آمد ابو عبد الله. برئ الساحه از آنچه نسبت بدو مى كنند. بعد از آن فرمود كه طشتى از بوى خوش حاضر كردند وغاليه وعبير از آن طشت برمى داشت وبر او ومحاسن حضرت امام عليه السلام مى ماليد تا تمامى محاسن آن حضرت را بوى خوش گرفت. بعد از آن گفت: چه حاجت دارى اى ابو عبد الله؟ حضرت امام فرمود: حاجت من آن است كه ديگر مرا طلب نكنى.
گفت: چنين كنم وهر چه مراد وحاجت تو باشد آن را برآورم. برخيز وبه سلامت به خانه خود بازگرد. حضرت امام برخاست وبيرون رفت. فرمود: ابو جعفر جامه خواب طلب كرد ودر آن رفت وچندان خواب كرد كه چهار نماز از او فوت شد. بعد از آن بيدار شد وبا من گفت: اى ربيع آب بيار تا طهارت كنم ونماز بگزارم وبعد از آن حكايت حال خود با تو بازگويم. من برخاستم وآب آوردم ووضو ساخت و نمازها را قضا كرد، بعد از آن گفت: چون جعفر بن محمد درآمده من عزم جزم كرده بودم كه في الحال او را ببينم به قتل آورم. ديدم كه بر سر دوش او اژدهاى به غايت بزرگ مهيب كه آتش از دهن او بيرون مى آمد دهن گشاده بود وگفت با من: اگر قصد او كنى ترا با تمام خانه فرو برم. من از مهابت آن حال بيهوش خواستم شدن، او را در بغل گرفتم وتعظيم كردم وبازگردانيدم وخود بيهوش افتادم تا امروز ديگر با او مرا هيچ كار نيست.
ربيع گفت: من چون ابن شنيدم به خدمت حضرت امام عليه السلام آمدم واين حكايت بازگفتم وگفتم: نفس من فداى تو باد، آن زمان كه درآمدى چه چيز