نشناسد، نزدش مى رفت و چند دينار به دو مى بخشيد آن مرد مى گفت: " على بن الحسين رعايت خويشاوندى را نمى كند، خدا او را سزا دهد ". امام اين سخنان را مى شنيد و شكيبائى و بردبارى مى نمود و خود را به آن خويشاوند نمى شناساند. چون به ديدار خدا رفت آن احسان از آن مرد بريده شد و دانست كه آن مرد نيكوكار، على بن الحسين بوده است پس بر سر مزار او رفت و گريه و ناله آغاز نمود ". (1) ابونعيم مى نويسد: " دو بار مال خود را با مستمندان قسمت كرد و گفت: خداوند بندهء مؤمن گناهكار توبه كار را دوست دارد " (2) و نويسد: " مردم او را بخيل مى دانستند و چون به جوار حق رفت، دانستند كه هزينهء صد خانوار را عهده دار بوده است (3) چون سائلى نزد او مى آمد مى گفت مرحبا به كسى كه توشهء مرا به آخرت حمل مى كند ". (4) روزى به ديدن محمد بن اسامه رفت. محمد در بستر مرگ بود و مى گريست امام پرسيد: " چرا گريه مى كنى؟ " گفت: " پانزده هزار دينار قرض به گردن دارم و نمى توانم آن را بپردازم ". امام فرمود: " گريه مكن وام تو بر عهده من است و تو چيزى بر ذمه نخواهى داشت ". (5) روزى كه روزه مى گرفت گوسفندى مى كشت. هنگام عصر سر ديگ مى رفت و مى گفت اين ظرف را براى فلان خانه، و اين ظرف را براى فلان خانه، ببريد.
سپس خود با نان و خرما افطار مى نمود. (6) سفيان بن عيينه از زهرى روايت مى كند كه شبى سرد و بارانى على بن الحسين را ديدم آرد و هيزم بر پشت داشت و مى رفت گفتم: پسر رسول خدا. اين چيست؟