بود. يزيد به او گفت: " آيا با پسر من، خالد، كشتى مى گيرى؟ " عمرو گفت: " نه، ولى خنجرى به من و خنجرى به او بده تا با هم بجنگيم ". (1) يزيد، سپس رو به على بن الحسين (عليه السلام) گفت: " آن سه حاجتى كه به تو وعده كرده ام بگو تا برآورم ". (كه داستان آن گذشت) پس از آن، يزيد دستور داد اسيران خاندان حسين (عليه السلام) را به وطنشان، مدينة الرسول، برگردانند.
روايت شده است كه سر امام حسين (عليه السلام) را به كربلا برگردانند و با بدن شريفش به خاك سپردند و عمل طايفهء اماميه به همين ترتيب بوده است.
البته روايات بسيارى غير از آن كه ما نقل كرديم نيز، وارد شده است و اختلافات ديگرى نيز وجود دارد، ولى چون نقل آنها با اختصار كتاب كه در آغاز شرط نموده ايم، منافات دارد، از ذكر آنها خوددارى شد.
اهل بيت (عليه السلام) و كربلا راوى مى گويد: چون اهل بيت حسين (عليه السلام) از شام به عراق آوردند، به آن كسى كه راهنماى قافله بود، گفتند: " ما را از كربلا عبور بده ".
چون به زمين كربلا رسيدند، جابر بن عبد الله انصارى و عطيه و جمعى از بنى هاشم و عده اى از مردان خانوادهء رسالت را كه براى زيارت قبر امام حسين (عليه السلام) آمده بودند، در آن جا ملاقات كردند. همه شروع به گريه و ناله نمودند و سيلى به صورت زدند و طورى عزادارى كردند كه جگرها را آتش مى زد و قلبها را جريحه دار مى ساخت. جمعى از زنان عرب كه در گوشه و كنار كربلا ساكن بودند نيز، گرد آمدند و چند روزى را به اين ترتيب مشغول عزادارى گرديدند.