از ابى حباب كلبى روايت شده است كه گروهى از گچ كاران گفتند: " ما شبانه از مكانى كه " جبانه " ناميده مى شود، مى گذشتيم و مى شنيديم كه جنيان بر حسين (عليه السلام) نوحه مى كنند و مى گويند:
" پيامبر خدا پيشانى او را مسح نموده است. او در چهره اش درخشندگى دارد. پدران او از بزرگان قريش و نياكان او از بهترين نياكان مى باشند ".
نزديك مدينه راوى مى گويد: سپس از كربلا به جانب مدينه حركت كردند.
بشير بن جذلم مى گويد: " چون نزديك مدينه رسيديم، على بن الحسين (عليه السلام) پياده شد و خيمه را برپا كرد و زنان خاندان را پياده نمود.
آنگاه فرمود: " اى بشير! خدا بيامرزد پدرت را كه مردى شاعر پيشه بود. آيا تو نيز مى توانى شعر بگويى؟ " گفتم: " آرى، اى پسر پيغمبر! من هم شاعر هستم ".
فرمود: " به مدينه داخل شو و خبر شهادت ابا عبد الله (عليه السلام) را به اطلاع مردم برسان ".
من بر اسبم سوار شدم و با شتاب آمدم تا وارد مدينه شدم. چون به مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله) رسيدم، صدا به گريه بلند نمودم و اين اشعار را همان جا گفتم:
" اى مردم مدينه! ديگر در مدينه اقامت نورزيد، چون حسين (عليه السلام) كشته شد و از شهادت اوست كه اشك چشم من چون باران فرو مى ريزد. بدن حسين (عليه السلام) در زمين كربلا به خون آغشته گرديد و سر مقدس او را بالاى نيزه ها، در شهرها مى گردانند ". (1) پس از آن گفتم: " اى اهل مدينه! اينك على بن الحسين (عليه السلام) با عمه ها و خواهرانش نزديك شما و پشت ديوار شهر شما قرار دارد و من فرستادهء او هستم تا به شما بگويم او كجاست؟ ".