مسلم بن عمرو نيز شروع به قسم دادن او كرد ولى هانى مى گفت: " به خدا قسم او را به ابن زياد نخواهم سپرد ". ابن زياد اين سخن را شنيد و گفت: " او را نزديك من بياوريد ".
هانى را نزديك او بردند. گفت: " به خدا قسم بايد مسلم را حاضر كنى و الا سر از بدنت جدا مى كنم ".
هانى گفت: " اگر چنين كنى شمشيرهاى زيادى اطراف خانهات خواهد آمد ". ابن زياد گفت:
" اى بيچاره! مرا از شمشيرها مىترسانى؟ " ولى هانى گمان مى كرد كه طايفهاش صداى او را مىشنوند.
عبيدالله گفت: " او را نزديك من بياوريد ". نزديكش بردند. آن قدر با چوبدستى بر پيشانى و بينى و صورت هانى زد كه بينى او شكست و خون بر جامههايش فرو ريخت و گوشت صورت و پيشانىاش بر محاسنش آويخت و چوب شكست. هانى دست برد و شمشير يكى از پاسبانها را گرفت، ولى پاسبان او را محكم نگاه داشت.
ابن زياد فرياد زد او را بگيريد. هانى را كشيدند و در يكى از اتاقهاى دارالاماره افكندند و در را بستند و به دستور ابن زياد پاسبانهايى بر او گماشتند.
در اين هنگام أسماء بن خارجه و به قولى حسان بن اسماء از جاى برخاست و گفت: " اى امير! تو به ما دستور دادى هانى را نزد تو بياوريم. اكنون كه او را نزد تو حاضر ساختيم، صورتش را شكستى و محاسنش را به خون رنگين نمودى و خيال دارى كه او را بكشى؟ " ابن زياد غضبناك شد و گفت: " تو هم نزد ما هستى ". و دستور داد آنقدر او را زدند تا ساكت شد. سپس او را بستند و در گوشه اى از قصر دارالاماره زندانى نمودند.
وقتى خود را به اين حال ديد گفت: " انا لله وانا اليه راجعون " گويا به ياد سخنانى افتاد كه هانى قبل از داخل شدن به دارالاماره گفته بود و گفت: " اى هانى! اينك من خبر قتل خود را به تو مى گويم ".
چون عمرو بن حجاج كه دخترش " رويحه " عيال هانى بود، خبر كشته شدن هانى را شنيد، با تمام طايفهء مذحج حركت كرد ودارالاماره را محاصره نمود و فرياد زد: " من عمرو بن حجاج و اين جمعيت سواران و بزرگان قبيلهء مذحج هستند ما از اطاعت امير سرپيچى