كه چون استخوان پوسيده در آستان خانهء وجودم پنهان شده بود، بيرون نمودند، ولى تير مرگ آنها را هدف خود ساخت و روزگار، بر من حسد ورزيد تا آنكه ايشان، ميان دشمنان غريب ماندند و نشانهء تيرهاى مخالفان و دشمنان گرديدند. امروز، مدار بزرگوارى كه به اشارهء سرانگشتان آنان داير بود، بريده مى شود و مجسمهء نيكويى ها از گم شدن آنها زبان به شكوه مىگشايد و تمام خوبى ها از قطع شدن اعضاى آن بزرگواران نابود مى گردد و احكام خداوند از نديدن روى آنها ندبه مى كنند.
آه و افسوس از اين مرد پارسا كه در اين جنگها خونش ريخته شد و افسوس بر آن لشكر كمال، كه پرچمش در اين حوادث بزرگ سرنگون گرديد! اگر در اين حادثه سوزناك از مساعدت دانايان محروم شدم و نادانى عقل و انديشه، مرا به هنگام حادثه تنها گذارد، ولى براى همراهى و مساعدتم، تپههاى خاكهاى كهنه و ديوارهاى ويران شده كفايت مى كند، زيرا آنها هم مانند من ناله مى كنند و همچون من در غم و اندوه غوطهورند.
اگر مى شنيديد كه چگونه نمازها با زبان حال بر آن شهيدان راه حق نوحه مى كنند و چگونه انسان از خلوتهاى راز و نيازها بر آنها ناله سر مى دهد و بزرگوارى طبيعت و كرامت، مشتاق ديدار ايشان مى باشد و بخشش و كرم، خواهان نشاط ديدار آنهاست و چگونه محرابهاى مساجد از فراق آنان گريه مى كنند و چگونه حاجت حاجتمندان براى بخشش آنان فرياد مى زنند، هر آينه از شنيدن اين فريادها، گرفتار غم و اندوه مى شديد و مى دانستيد كه در اين مصيبت بزرگ كوتاهى كرديد. بلكه اگر تنهايى و شكستگى و ناراحتى مرا مىديديد و خالى بودن مجالس و آثار مرا مشاهده مى كرديد، منظره اى برابر ديدگان شما مجسم مى شد كه دلهاى شكيبا را به درد مى آورد و اندوه سينه ها را مى افزود.
آن خانههايى كه به من حسد مى بردند، مرا سرزنش و شماتت كردند و دستان پر خطر روزگار بر من چيره شد... آه! چقدر به آن منزلى كه ايشان در آن ساكن شدند و آرامگاهى كه آنان در آن آرميدهاند مشتاق و آرزومندم! اى كاش من نيز از نوع بشر مى بودم و خود را