المتكثرة والاعضاء المتغيرة مركبة مجموعة فقد عرف أن له خالقا لا يتكثر ذاته وصانعا لا يتغير صفاته.
معنى اين كلمه به پارسى: هر كه در نفس خويش نگرد او ببديههء عقل بداند كه پيش از اين هست نبوده است و اكنون هست شده است و از اينجا بداند كه او را هست كنندهء و پديد آرندهء است، پس از دانستن نفس خويش به دانستن پروردگار خويش رسد، شعر:
بر وجود خداى عز وجل * هست نفس تو حجت قاطع چون بدانى تو نفس رادانى * كوست مصنوع و ايزدش صانع كلمهء هفتم - المرء مخبوء تحت لسانه.
مرد پنها نست در زير زبان خويش.
معنى اين كلمه بتازى: المرء ما لم يتكلم لم يعرف مقدار عقله ومثابة فضله، فإذا تكلم رفع الحجاب وعرف الخطاء والصواب.
معنى اين كلمه به پارسى: تا مرد سخن نگويد مردمان ندانند كه او عالمست يا جاهل، ابله است يا عاقل، چون سخن گفت مقدار عقل ومثابت فضل او دانسته شود، شعر: مرد پنهان بود به زير زبان * چون بگويد سخن بدانندش خوب گويد، لبي گويندش * زشت گويد، سفيه خوانندش كلمهء هشتم - من عذب لسانه كثر اخوانه.
هر كه خوش باشد زبان او، بسيار باشد برادران او.
معنى اين كلمه بتازى: المرء يصطاد قلوب الناس به كلمه الطيب وكرمه الصيب.