اشارتى است به كمال اخلاص وغايت اختصاص كه فريقى تعبير از آن به عشق مى كنند.
وپر روشن است كه محبت حضرت وجود ومنبع كمالات وجود من جملهء كمالات نفسانيه، بل حقيقت كمالات منحصر در اوست، ونفس ناطقه كه قائل تعبير از آن به دل كرده بعد انخلاع بدن خلع كمالات وملكات خود نخواهد كرد، وبنابر اين آنكه مى گويد: ممكن بود بيان واقع است نه محض احتمال عقل.
ويحتمل كه غرض مجرد رعايت تقابل بين الامكان والامتناع باشد، يا آنكه منظور نهايت مبالغه واغراق در محبت است به آنكه هستى واجب بالغير به وصف وجوبه الغيري، چنان كه لفظ واجب اشاره به آن تواند بود ممكن الفنا است به امكان وقوعى، وأما مهر ومحبت تو در مرتبه اى است كه ممتنع الزوال است به امتناع ذاتى.
ودور نيست كه مطلب مجرد اظهار دقت طبع باشد، به آنكه هستى واجب بالغير به شرط وجوبه الغيرى ممكن الفنا است به امكان ذاتى، إذ لا منافات بينهما، ولكن محبت تو ممتنع الزوال است به امتناع غيرى، وبر اين تقدير حمل كلام بر معنى مجازى شايد، وبه هر حال عكس نقيض خيال به اصطلاح أرباب منطق نيست، بل نقيض خيال عبارت از رفع خيال است كه رفع كل شئ نقيضه، وغرض بيان غفلت وذهول از ذكر وفكر محبوب است.
ووجه تعبير از عقل به خيال آنكه عقل أعقل عقلا نسبت به ادراك ذات وصفات واجب بى همتا كه عين ذات او است، چون وهم وخيال است كه درك كنه اشياء نكند، بل خيال را مجال ادراك محال، إلا قبول آنچه بوى رسد از حس مشترك، وفيه دقيقة اخرى.
وبالجمله: مراد آن است كه در وقت غفول وذهول از ياد تو كه موجب ارتسام عكس صورت غير است در آئينه ء خاطر خوف وبيم هلاكت است، چنان كه در آثار آمده: " العارف شخصه مع الخلق وقلبه مع الله، لو سهى عن الله طرفة