(در اينكه عقل اصل ارشاد است و شگفتى خلاف مؤثر نيست) عقل خالى از شكوك و وهم را * بايدت كردن به هر ره رهنما گر ز گوساله طلا آيد صدا * مى نشايد گفت كاو باشد خدا همچنان گر از درخت اهل رس * آيد آواز ونباشد هيچ كس (قصه اصحاب رس) جنب نهر رس ده و دو قريه بود * نام آنها را مه فرسى نمود اعظم آنها بد اسفندار شهر * كه نبد مانند أو در كل دهر شه در آنجا بود و چشمه وشه درخت * كه پرستيدندى او را قوم سخت حبه اى از آن درخت اندر قرى * كشته وزو گشته اشجاري به پا خود ز آب چشمه وا انهار وى * مى نخوردى كه خدايان زو است حى كرده بر انعام هم او را حرام * ور كسى خوردى بكشتندش تمام بود اندر هر چهى در قريه اى * عيد گاهى بر درخت از ابلهى جمع گشتند وزدندى سازها * گوسفند و گاو كردندى فدا پس در آنها شعله ور كردند نار * تا كه شد بوى ودخانها آشكار سجده كردندى به زارى سر بسر * تا شود راضى از ايشان آن شجر داد شيطان جنبشى بر شاخها * هم زساقش طفل سان كردى صدا كز شما راضى شدم اى بندگان * جمله سر برداشتندى شادمان مى بخوردند وزدندى ساز ونى * همچنان بودند روز و شب ز پى چون در آمد عيد اسفندارشان * مجتمع گشتند از خرد وكلان خيمه ديباج پر نقش وصور * كه بدى ابواب أو اثنى عشر نزد آن چشمه وشجر كردى بپا * پس نمود ندى سجود والتجا
(١١٤)