اى بسا گوشه نشين معتزل * كه دلش با خلق باشد مشتغل وى بسا در جمع و دل مشغول حق * جسم با تو روح با حق ملتحق چشم سر اين سو و چشم دل بيار * زين زبان با تو وزان با كردگار (مضار بعضى عزلتها) آن يكى عزلت گزيند تا مگر * وا رهد از معصيتهاى نظر زان سپس دل گرددش غرق خيال * فارغ از ياد خداى لا يزال گاه از عجب وغرور افتد به ناز * خويش را بر عرش مى بيند فراز وحى شيطانش رسد هر دم به گوش * وحى حق پندارد وآرد خروش گاه بيند خويش را باب امام * كه امامت را به خود بيند تمام گاه از اينها پاى خود برتر نهد * دعوى إنى أنا اللهى كند خلقى از راه هدى بيرون كند * عالمى را سر به سر مجنون كند در ميان خلق گر بود ابتدا * يافتى از وى جهانى اهتدا در جهالت داشت خلق و رفت پس * در ضلالت خواندشان از آن سپس بست يك راه وبسى رهها گشود * با زيان شد هم عنان وخواست سود (تمثيل به حكايت) همچو آن زن كه بدش يك پيرهن * ساتر و بالا و پاى او به تن ناگهان نامحرمى را ديد باز * بر كشيد آن پيرهن برزخ فراز رخ ز نامحرم نهان كرد و عيان * گشت از وى رازهاى بس نهان فاش را بر بست و پنهان را گشود * حسن پنهان كرد و ما يقبح نمود (عزلت مطلوبه)
(١٠٧)