برد زر را نزد بوذر آن غلام * كرد بس الحاح وإبرام تمام زر نيفتادش قبول بوذرى * كه ز حب سيم وزر بودى برى آرى آن كو چشم بر حق دارد او * سنگ را بازد يكى پندارد او گفت گر سازى قبول اين شادى است * كه مرا از اين قبول آزادى است گفت آزادى است دانم مر تو را * ليك زانو بندگى باشد مرا بنده اى و طالب آزاديئى * وز رسوم بندگى بس داديئى من كه آزادم ز بند اين و آن * از چه رو خود را كنم از بندگان (1) رق سلطان باش نى رق عبيد * يارى از حق جوى اى مرد رشيد بندگى كن آنكه آزادت كند * و از رضاى خويشتن شادت كند بندگى غير تا چند اى فلان * شرم بادت از خداى راز دان (اشاره به بندگى شيطان و آنكه نجات از او به علم است) (و حكايت عالم و شيطان) العجب ثم العجب زاين بندگيت * كو بود سرمايهء شرمندگيت يعنى اين فرمان بريت ابليس را * آن رجيم شوم پر تلبيس را اين همه خاصيت بى دانشى است * نزد دانا نيست بر ابليس زيست (حكايت عالم و شيطان) آن يكى دانا به بيدا باز ماند * تشنگى بر جان وى آتش فشاند بود اندر اضطراب والتهاب * كامدش ابليس با يك كوز آب گفت بنما سجدهء بت تا دهم * آب سردت از پى قرب صنم گفت چبود بت نما بر من بيان * تا نمايم سجدهء او را به جان
(١٠٤)