ايشان با مردم نماز بخواند، پس از نماز امام حسن عليه السلام سر پدر را به دامان گرفت و در حالى كه قطرات اشك بر چهره اش مى ريخت گفت: كدامين جنايت كار با شما چنين كرد؟ فرمود: همان پسر زن يهودى عبد الرحمان بن ملجم، گفت: از كجا فرار كرد، فرمود: لازم نيست كسى به دنبالش برود به زودى أو را در مسجد مى آورند، لحظه اى نگذشت كه أو را به مسجد آوردند، امام حسن عليه السلام به أو گفت: اى لعنت شده، امير المؤمنين و امام المسلمين را كشتى، اين پاداش خيرخواهى هاي أو بود كه پناهت داد و به خود نزديكت ساخت و اكنون پاداش خدمات أو را چنين دادى.
امام حسن عليه السلام پدر را به خانه انتقال داد، و بهترين پزشك كوفه (اثيربن عمرو سكوني) را براى معالجهء حضرت حاضر نمود، پس از آنكه پزشك گفت: اى أمير المؤمنين وصايايت را بكن كه خواهى مرد، امام حسن عليه السلام سراسيمه و گريان آن چنان كه قلبش در آتشى از اندوه مى سوخت به پدر گفت: پدرم پشتم را به مرگت شكستى، چگونه مى توانم تو را به اين حالت ببينم، امام به نرمى فرمود: پسرم ديگر از امروز به بعد بر من غم مخور و زارى مكن امروز جدت پيامبر و جده ات خديجه و مادرت زهرا را ديدار مى كنم و فرشتگان هر لحظه انتظار قدوم مرا مى كشند، پس بر من اندوه نكن و گريه منما.
امام در اين حال بيهوش شد و آنگاه كه به هوش آمد فرزندش را گريان ديد براى تسكين خاطر أو فرمود: پسرم چرا مىگريى از امروز بر پدرت ديگر اندوه و دردى نيست، پسرم گريه مكن تو هم روزى با زهر شهيد مى شوى و برادرت حسين عليه السلام را هم با شمشير خواهند كشت.